اینک من و توایم دو تنهای بی نصیب
هریک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش.....الف سایه
منظومه ترا حوالی پرهای قاصدک و ستاره جا گذاشتم
1
امروز چهارشنبه 16 آذرماه هزار و سیصد نود بود
چه هوای سرد و جانکاهی ست
نه این کوچه را می شناسم
نه این خیابان را
نه این درخت خزانی را
که ابتدای همه چیز است
حتی پایان کلاغهای بی زمزمه
در گرگ و میش دود گرفتهِ غروب خیابان فعلی سرگردانم
باور کن اینجا که ایستاده ام
حتی خاطره ها را هم ازیاد برده ام
اما رویای دستانت هنوز هم بوی عجیبی دارد
بوی بهار نارنج آنسوی تابستان های جنوب می دهد
بوی ترانه تشباد
بوی ملایم خاک و باد
که تعبیر هر روزه ماست
وچشمانت که انتهای مهربان دریاها ست
مردد و غمگین به تماشای صحرا و
کاکلی های بی دغدغه آمده است
که فصل ها را گم کردند
اما تو مثل کبوتران سپید بودی
که از خورشید هم گذشتند
تا به آسمان رسیدند
به صلح دیوانه وار آدمی
بی صله تر از همه دریا
تنهاتر از همه صحرا
ومن مثل اینکه تا ابد بی مقصد باشم
ترا شبانه روزی
حوالی پرهای قاصدک و ستاره جا گذاشتم!
2
آه چقدر کوچکی دنیا!
که ما را
همه مارا
بی قصد و بی هدف
چونان کولی های سرگردان کلیمانجارو
در حاشیه پست و پایین
ویرانه های بر جای مانده ازشرپاهای ابدی
گم کردی
یا چون شورآب ماکیان
در سایه مترسکها ی آن سالهای-
پر تپش و پر باران جا گذاشتی
رقص آسمانی سارها بودیم!
که واهمه مدام تیرها و کمانها را جدی گرفتیم
به آنی پرکشیدیم و رفتیم
رفتیم تا انتهای کاروانها
تحقیررنگها و نیرنگها
تیمار آرزوها
پرچین نگاه ها و گفتگوها
خواب وهمناک ومهجور پرستوها ی پاک
در میان شاخه های سوخته
رویای قشنگ بیشه زارهای کشمیری
تا در نمی دانم کجای قراری که نرسیدیم!
منتظر بمانیم!
منتظر زمان بال و پری درشرم چشمانت
بعد از رویش گل
نوای شورانگیزبلبل
اگر دوباره بخواند
3
بد بودیم یا نبودیم
دریغا چقدر کوچکی دنیا!
که نرسیده به پایان می رسی
ندیده خاموش می شوی!
با حسرتی مدام
می جویمت ای گمشده همه قرون واعصار
ای دلداده گی های محزون اما بی سرانجامی آدمی
در حصار حصاری پست
خواب زده گی قرنی وهزاره ای
گاهی سراسیمه می شوم
در تصور وهمناک هر رهگذری
استغاثه هر فاخته ای
بر بلندای سبز سروی یا کاجی
تفاوتی نداشت
اینها که ما را شناختند!
بی هیچ اشاره ای از کنارمان گذشتند
بگذار ما نیز بگذریم
در آشوب تخیل برفها ی شمالی
خاکها ی جنوبی
دنیا همین بوده که هست
وعشق مثل زمان از دست رفته ای ست
که با هیچ معشوقه ای پدیدار نمی شود
بیا بدنبال انبساط خاطر پروانه ها برویم
همین پروانه های رویایی
که از شکار باران بهاری برمی گشتند
تا اگر زنده بودند
زیر درختی کهن سال
در سور و سات جشن جوانه های عاجز شادی کنند
شاید همه زندگی رقصی ست فقط
که از نقاره موجی وطوفانی برخواست
4
جهت صدای گوشه ای بلبل
منتظرایستادیم
زیر شاخه های سوخته نخلی بی سر
آواره هم شدیم
ما جنگ زدگان جنگ زده ای می طلبیم
اشک ها مرا می برند تا غروبی غم انگیز
لحظه برگ ریزان سرد پاییز
تماشا کن! کودک دیروز
جنگ و صلحی که پایان ندارد
گاهی خسته می شوم
خسته تر از تیزاب آفتاب بر هرچه زندگی ست
تا جاییکه عبور من بر این سبق زار بی عاطفه محال است
می مانم و مثل صحرا
طوفان شن به پا می کنم به قصد ندیدن
آواره شده بهانه ای می طلبیم
5
شاید که فریادم را بشنوی
هرچند هنوز هم در ذهن و ضمیرم
برای یادگاری آوازها یت
سر به سمت نخلی سوخته دارم
روی زمین داغی که می رفتیم
همراه با گمشده گی کودکی هامان
عروسک های بر جای مانده
پشت دیوارهای فروریخته خرمشهر
تنفگ های چوبی بی گلوله سوسنگرد ومهران
با شروه خوانی جویباری که دارد خشک می شود
پایین پای نخل های آبادان
آنجا بهترین ترانه های من جاری بود
مثل یک قناری
که از قفس جنگ بسختی گذشت
وبعد هی خواند و هی خواند
ودرخت نخل سوخته هم
لبخند زد به زندگی
هرچند دیر
هرچند تلخ
که تا بوده چنین بوده
شاید روزگاری بیاید
که پیامبران رستگاری
از قلب همه بشریت مبعوث شوند
6
کجایی که به دلتنگی یم عادت نکردی
فارغ از شرم نگاهی که در شرق چشمانت بود
اگر میآمدی
خیال قشنگ معشوقه ای دوباره
در کنار بوته زار های خشک صحرای مکدرجان می گرفت
خاک آستانه گیاهی جان سخت را تجربه می کرد
گیاهی که همواره بوی مستی بهار داشت
برای بی شمار زنبورهای کارگر
در کنار جویباران تشنه
وترنم موسیقی دشتی
بر لبان چوپانان نینواز
با شرحه شرحه دردی که در دل بود
انگاه مردد و ویران
قدم بر زمین خشک این صحرای طولانی گذاشتی
سرابی در برزخ نگاهت تار می زد
چنانکه ِتیزاب ظهری طولانی
از ذرات تابستان
می بینی خواب بره ها
آوار همه خورشید است
که از طناب آسمان رها شده بود
بی واهمه از نایی و ناله ای
7
نه از سپیده دمان فرمان ارزوها خبر داشتیم
نه از کوتوال نبرد پیروزمندان
که بر مدار تکرار همیشگی خود بودند
بی تغییری و تحولی
من ماندم و افسوس فسرده در سوز گزنده آفتاب و آه
معشور آبگینه سرابها
تا خشکی تشبادها ی جنوبی
تابستانهای طولانی
دبستان های بسته از سر تنگدستی
کودکان بی کتاب و دفترِ مشق
وما چون شوریده گی رندان شدیم
در میخواره گی بی سرانجام لولیان مست
که از حافظ تا امروز بلاگردان شادهای زودگذرند
ببین چقدر کار دارم
مثل اینکه خیلی دیر بیدار شده ام
پاسی از سالها هم گذشته
ومن هنوز درالتهاب کج تابی
زمین وآسمان مه گرفته هرروزم
کوچه های مشبک ورنگین
خلوت عاشقانه های بی آزارو غمگین
نشسته در خاطرات الندشت رفته از یاد
تا شیب خیابان کوهسنگی پرملال
ببین چقدر کار دارم
کتابها دیوانه وار از قفسه ها بالارفته اند
فرصت خواندن این همه کتاب را ازدست داده ام
خیره به درخت خرما یی
که بی بزک اندکی باغچه رویید
وبعد جنگ شد و سوخت
لبریز از حادثه های بی شمارم
طاقچه های خاک گرفته
نیمدری های نمور
اما تشنه بادی که می وزید
بر بی حوصله گی سالیان
فارغ از بوی گس ماهیهای فرسوده
در تشت مسکین بعد از ظهری داغ
آرزوهای رفته بر باد
عزیزان رفته ازیاد
تا این سوی میلان صدهزارم عامل فقر
دروازه قوچان سربی رنگ
از گلوله های آن شب برفی
فلکه تنشه آب
میدان مجسمه که از پا افتاده است
کمی پایین تر
از کنار دبیرستان خاطره فیوضات مشهد
بی هیچ مکثی و تقصیری عبور می کنم
همراه با رویا هایم
به یاد پویان و احمدزاده ها
فداییان آرمانخواه
تفنگت را بده
و ترانه های بلند بالای دلداده گی
می دوم به آن سمتی
که تا پرواز دلم قد کشیده است
برای ثبت هیجان مشهد
واین روزهای گم شده در ذهنم
و تو که با چشمان معصومت
به من و خیابان خیره می شدی
ببین چقدر خاطره های نگفته و نخوانده داریم
حیف است که تنها عکس بلند این روزها را
که ما گرفتیم
من و تو
توی پیاده روها ی دنیا جا نگذاریم!
تا شاید کسی بردارد وبه کسی دیگر بدهد
تفاوتی نمی کند
هرکه می خواهد باشد
نگذاریم که اینها
این همه رویا و واقعیت
در چنبره بی خیال زمان گم شوند
طاهر احمدزاده بزرگ با همه غمهایش
اخوان با همه شعرهایش
شریعتی با همه کتابهایش
کوچه اسرار با همه رازهایش
شاعر کفش دوز نبش جهانبانی
که ما را از یاد برد
پلیس ها رفته اند
ازبس که خسته اند
کسی بدادشان نمی رسد
و من و توبرای قطره ای آزادی !
شادیم و سرمست
گویی از بند قرون آزاد شده ایم
بیا برویم کافه همین کوچه جنت
پیر مرد خوش مشربی ست
امروز علیرغم این همه جنگ و گریز خیابانی
خون از دماغ کسی نریخت
اشک از دیدگان صبور هیچ کس نچکید
بیا برویم
میان همه بچه های دور و برمان گم شویم
سفارش بدهیم غذای هرروزی را بیاورند
و بعد چایی بنوشیم
تو که باشی من گرسنه ام
سیر نمی شوم
لبخند میزنی
لبخند میزنم
به هر لحظه این همه خاطره و زندگی
که از کوچه اسرار سر کشید تا به سناباد قدیم
وحتی آنسوی دانشکده علوم دو
تا آبکوه هم رسید
چه شوری داشت
از دانشکده ای که می رفتیم
بعد از 16 آذر 1356به من تذکر نمی دهی
که هی پسر مواظب باش
در دل آتش هم که می روم تو زودتر آنجایی
ببین که چقدر کار داریم
فرصت ها مثل برق و باد از دست می روند
راستی تو کجایی؟
که همراهی کنی برای ثبت آن همه خاطره
پیدایم نکردی !
پیدایت نکردم!
عشق منی که از تو سخن در نامه ام تمام نشد
زیرا که شور صد غزلم یک ذره از تمام تو نیست*
مشهد آذر ماه 1390 علی ربیعی (علی بهار)
*سیمین بهبهانی
بسیار زیبا و طولانی بود
موفق باشید