شبی دیدم به رؤیایی لسان الغیبِ پیدا را
تو گویی سیلِ خوابم بُرده سَدّ کوهِ فردا را
به مینو طوطی و طاووس و پوپک، مرغِ مینا را،
به حُکمَش جام و کام و رام و زلَفا ماهِ مانا را.
زبان از گفته مانْد آنگه که دید آن شاهِ اَعلا را
فشردم زیر دندانم زبانِ تَرت و تاتا را
شُدم شیرازه اَش، دامنْ گرفتمْ سَروِ رعنا را
به گوشِ خواجه ی شیرازْ گفتم این معمّا را:
مگر مال تو بود آن مُلکِ تُرکستان! چرا یارا-
ببخشیدی ز مالِ غیر! و حالْ این جَنگ و غوغا را-
نگر در نسلِ خود. صائِبْ که سودا کرده اعضا را،
یکی فتوایِ روشنگرْ به کُفرِ شهریار آرا!
چنین گفت آنچنان کز خواب خیزیدم،
فراموشم نمیگردد خروشِ موجِ دریا را:
خوشا تُرکی که با خالی بدست آورده دلها را
خوشا رِندی که می بخشد به خالی دین و دنیا را.
خیابان رفته روز بعد و دیدم طفلِ نوپا را
به گویِ هفت رنگشْ طعنه می زد گُرزِ بابا را:
گِلم چون با میِ خَمّار کوبیدند و بر آتشْ-
نشانندش به دوزخ لاجرمْ مخمورِ شیدا را،
دگر از می مگو ساقی که ما خود جامِ جمشیدیم-
و بر گردن نخواهی گر ببینی تیغِ اِفشا را،
به زیر آور درفشِ خودْ برآور دُرّ والا را
بگیر از پرده ها عصمت، بخوان سِرّ هویدا را
از آن دم شهر و شهرستان، بگردم جمله روستا را
ز پیری یا جوانی تا بپرسم کُنْهِ نجوا را
سخنْ نازل بخوان خواجه، جز آب و رنگ و خال و خط
نخوانَد آن که حاشا کرده پندِ پیرِ دانا را
بیابانْ پهنه ی کرمان که از رو برده گرما را
به جز گلْ-پسته و خرما ندارد تحفه گر ما را،
نگر بر شیخِ کرمانی خشوعِ نخلِ بُرنا را،
که میخندد ز کارِ چرخْ، پسته کارِ خرما را.
بجویم از ثریا تا به زیرِ صخره ی خارا
پریچهری پری نازی پری خویی پریسا را،
کمر مویینِ شوخ اَبرو که معنا کرده زیبا را،
و حیران کرده گرداگردِ عالم پیش و اَقصی را،
ز هر رنگ و لعاب و گِل، خوی و یزد و بخارا را
چه شیرازی و قفقازی، برآرَد این تمنّا را:
بر این شَهْنای شوریده، عصایِ نیل موسی را،
به لبخندی که َبرِ یوسف خجل سازد زلیخا را،
اشارت داده و پایانِ هِجرِ ماه و شمسا را-
سرآرَد. در هم آمیزد نوایِ زیر و بالا را،
بدو این خاکِ پهناور دهم تا مُلکِ دارا را-
به پا دارد، که بِدْرد ارجِ گلگشتِ مصلا را
درودبرشما
زیبا قلم زدید