بروی شهر خودت ، وااااای همان جایی که...
به در و پیکرش احساسِ تعلق بکنی...
نفست بند بیاید، بدوی، خسته شوی...
بنشینی و به هر خاطره صد بار تعمق بکنی...
بچه گی را به تماشا بگذارند همه پنجره ها...
خنده از کودکی ات سُر بخورد روی لبت...
به خودت سخت بگیری که به ذهنت نرسد...
نوجوانی و خطاها و همه تاب و تبت...
پوزخندی بزنی ریز به انکارِ خودت...
به زمانی که رسیدن بکسی قافت بود...
پیشِ چشمانِ همان قافِ بلند و ستمت...
روز بارانی و افتادن تو ، گافت بود...
مدرسه با همه ی ظلم معلم هایش...
خاطراتش به دلت چنگ غریبی بزند...
وسط قهقه های تو و شادی کلاس...
ناظمت اخم کنان بر تو نهیبی بزند...
بی خیال ورق و درس و معلم بشوی...
زنگ تفریح بخواهی وسط افکارت...
ناگهان یاد ورق، بی دل و حکم و شلمت...
کوت و پرکوتِ تو و بی بیِ بی آزارت...
خنده بازی تو و رونق بازار پدر...
خنده هایی که تهش یک غم مبهم دارد...
پنجره باز و دلت روزنه اش وا مانده...
آنطرف چشم کسی یادِ تو را کم دارد...
عشق روئیده شود بین دو چشم نگران...
تا که قلبت به هوایش دو سه سالی بتپد...
خام و بی دغدغه از آمدن فردایی...
آتشی راه بیندازد و ناپختگی ات را بپزد...
آه ای شهر قشنگ از در و دیوار تو لبریز...
خاطراتی که مرا، ذهن مرا ساخته است...
من اگر راه نیفتم و تو را گز نکنم...
دل من کودکی اش را به خودش باخته است...
بسیار زیبا و خاطره انگیز بود
دستمریزاد