سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      حلاج در موچش

      شعری از

      برهنه در بارانِ دره ی کومایی

      از دفتر برهنه در بارانِ درّهٔ کومایی نوع شعر نثر و انواع آن

      ارسال شده در تاریخ جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۰۰:۴۵ شماره ثبت ۸۹۵۴۲
        بازدید : ۳۸۳   |    نظرات : ۱۵

      رنگ شــعــر
      رنگ زمینه
      دفاتر شعر برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      آخرین اشعار ناب برهنه در بارانِ دره ی کومایی

      "حلاج در موچش"
       
       
      دی روز بود،شاید هم پری روز.
      یک ثانیه بود شاید هم کمتر،
      که یک دفعه فهمیدم:"خدا هست !".
       
      و خدا بود!
      حسش کردم،لمسش کردم.
       
       
      ثانیه گذشت،
      و دیگر[خدا] نبود؛
      دیگر نبود.
      نبود !
       
       
      من ماندم و "عادت"؛
      معده ی عادت.
      خدایِ تکراریِ لفظ و حرف.
      من ماندم و مشتی دیوار
      و چند قالی
      و زیر سیگار
      و تکراریِ اَندامِ عادتیِ خودم.
       
       
      من ماندم و جیک جیکِ تکراریِ گنجشک ها.
      من ماندم و خدایِ عادت
      و لفظِ تکراریِ همیشه که:"خدا هست!".
       
       
      مادرم دیگر خدا نبود.
      پدرم دیگر خدا نبود؛
      و آریا،خواهر زاده یِ دو ساله ام که یک سال پیش خدا بود و راه می رفت دیگر خدا نیست...
       
      و خانه مان که یک سال پیش پُر از خدایان بود اکنون فقط مملوء از انسان است،زیرا "خدا می تواند انسان باشد،ولی انسان نه !".
       
       
      ثانیه که گذشت،خدا تَه کشید،آب شد و رفت.ر..ف..ت !
       
       
      (برهنه در بارانِ دره یِ کومایی)
       
      فخرالدین ساعدموچشی
      ۶
      اشتراک گذاری این شعر

      نقدها و نظرات
      سحر غزانی
      جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۱۹:۴۶
      شعر زیبایی بود
      سبک نوشتنتان بسیار جالب و دوست داشتنیست
      قلمتان همواره نویسا خندانک خندانک
       برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۱۹:۴۹
      یادم است ۸ سال پیش در نزد مادرم و خواهرهایم گفتم:"دارم خدا می شوم !".
      فرق هذیان را می دانم و نیز خود بزرگ بینی را.


      هنگام های خوشی بودم.


      یادم می آید یک بار که تنم گجسته بود خدا یورش آورد.

      من تنها یک چیز را به خود گفتم:"خدا هست !".

      و از شگفتی و شادی بسیار گریستم
      با آن که تنم پلشت بود و گجسته.


      از آن روزگاران بسیار گذشته !
      یاد باد آن روزگاران یاد باد !


      کنون خانه ی دل بی کدبانویِ خدا تهی است !
      مهرداد مانا
      شنبه ۸ شهريور ۱۳۹۹ ۱۳:۵۷
      سلام
      رفیقمی فخرالدین و خیلی هم مردی . و ذاتا هم شاعری . اما اینجا اگرچه موضوعی زیبا را پیش کشیدی ولی به شعر حتا نزدیک هم نشدی . البته بستگی دارد که آیا هدفت نوشتن است یا سرودن ؟ و اگر دومی باشد لازم است که یکی دو روز بیام پیشت کامیاران و در مورد شعر وراجی کنیم . حیفم میاید از این قلم دوس داشتنی که خودش از پتانسیل خود بی خبر است ..

      میبوسمت کاک فخرالدین عزیز
       برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      شنبه ۸ شهريور ۱۳۹۹ ۱۷:۱۵
      درود مهربانم مانده نباشی.
      سپاسگزارم برای واکاوی ات. خوشم میاد که رگ سستی را می بینی.
      سپاسگزارم برادر و دوست من
      من که ناشاد نمیشم. برای همین هم آمده ام این جایگاه که زشتی ها و لنگیدن هایم را بهم بگویند. روانم شاد شد.

      بسیار برایم دست تکان دادند اما تو تکانم دادی.

      سروده ی زیر را هم می فرستم دیدگاه بده


      "محبوس در آینه"



      نام من فخرالدین است.
      دیگران هم می گویند نامت چنین است..
      اما من خودم را نمی شناسم !
      اگرچه هنگامی که به نام خودم می نگرم دچار حس غریبی می شوم،احساس شادمانی می کنم،احساس غرور می کنم.

      یک بار در آینه به خودم نگریستم؛با شگفتی و غرور به خودم نگریستم و گفتم:"اِاِاِ ! این منم؟!".


      تنها من بودم.کس دیگری در آینه نبود.
      غم نبود.شب نبود.زهرا ه. نبود.تنها خودم و خودم.احساس تنهایی هم نمی کردم.

      وقتی توی آینه بودم،همه چیز قشنگ بود.
      یک آینه ی جادو بود.آینه ی خدایان مصر بود.
      پدرم یک بار در خواب به من خواهد گفت که آن آینه متعلق به "نفر تی تی"،همسر جنده ی فرعون مصر است.


      مادرم یک شب از درون آن آینه،ناف پدرم را بوسید؛شبی که گاوِ درون ماه یک ماخ کشید؛شبی که آن زن در ماه به زنجیر کشیده شد؛
      بله،آن شب بود آن شب که من از درون ناف پدرم بیرون جهیدم.



      نام من فخرالدین است...
      اما من خودم را نمی شناسم.
      و هر وقت درون آینه به خودم می نگرم دچار وحشت می شوم.
      کی بشود این آینه را تکه تکه کنم ؟
      کی بشود بروم پشت آینه و قرن ها بخوابم تا خستگی هایم در برود ؟

      این آینه آینه ی دِق هم نیست،آینه ی جادو هم نیست.چیزها را واقعی نشان می دهد.
      راستی نمی شد دروغ بگوید؟نمی شد مرا زیبا نشان دهد ؟



      نام من فخرالدین است
      و دو بار خواب دیده ام شهید می شوم.
      هر بار که نام خودم را می شنوم دچار بهت و سرگیجه می شوم...اما من خودم را نمی شناسم.
      کومایی هم رفتم که "آن مرد" کُمک اَم کند خودم را پیدا کنم،اما مردم او را در گوری زندانی کرده بودند
      و من در دره های"کومایی" چند بار دنبال او گشتم،اما او خوابیده بود؛و فکر کنم هزار سال بعد هم دنبالش بروم او هنوز خوابیده باشد؛
      و چه سخت است که ساعت سه نصف شب بروی و کسی را از خواب بیدار کنی.

      نام من فخرالدین است.
      هنوز در آینه ام.




      (برهنه در بارانِ دره یِ کومایی)

      فخرالدین ساعدموچشی
      ارسال پاسخ
       برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      شنبه ۸ شهريور ۱۳۹۹ ۱۷:۵۱
      واکاوی ات از سروده ی زیر هم چیست؟ به:گابریل گارسیا مارکز



      ماکاندو،ماکاندو !
      ماکاندو،خدایانِ هزاران اشک می گریند.
      ماکاندو،هزاران°پَرِ خدایِ جبراییل
      در چشم می سوزند.
      ماکاندو،مسیحِ مصلوب !
      قلبِ اهورامزدایِ اُلَمپی ات را
      کدام یهودایِ اهریمنی
      در جهنم سرد کرد ؟



      ماکاندو،ماکاندو !
      ماکاندو،هزاران°گیسوی چشمِ قابیلی
      در باغِ عَدنِ اندوهت می رقصند.
      ماکاندو !
      آتشِ طاعونیِ هزاران ابلیس
      در آغوشت می گردند.


      ماکاندو،ماکاندو !
      هزاران°سالِ اندوهِ تنهایی می گریند.
      هزاران خورشیدِ سردِ درد در حسرت می نالند.

      ماکاندو،مرده در فرامشگاهِ باغ های معلق.
      ماکاندو مرده در آسمان چاهِ بابِل.
      ماکاندو در تَشابِ رستاخیزِ مرگ و تابوت.
      ماکاندو،
      عذرایِ آبستن !
      هابیلِ ناصری ات را
      کدام چشم°دشنه ی یهودایی عقیم کرد ؟



      اشک است که می گرید.
      آه است که می نالد.
      آه،ماکاندو،ماکاندو !



      (برهنه در بارانِ دره ی کومایی)

      فخرالدین ساعدموچشی
      ارسال پاسخ
       برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      شنبه ۸ شهريور ۱۳۹۹ ۱۷:۴۹
      درود مهربانم مانده نباشی روزگارت به سربلندی باد
      چه گونه ای خوبی بهتری
      مهرداد مانا
      شنبه ۸ شهريور ۱۳۹۹ ۱۷:۵۱
      بار دیگر سلام
      همانطور که در گفتگوی تلفنی با شما عرض کردم . حجم سنگینی از دانستگی و مکاشفه پشت قلمتان گیر کرده که اگر نسرایید خفه تان میکند .
      الان در این شعر دوم که فرستادی با اجازتون خلاصه ش میکنم و حشویاتشو برمیدارم تا مشخص شود پشت این شلختگی ظاهری چه گوهری پنهان شده :

      نامم فخرالدین است.
      دیگران هم می گویند نامت چنین است..
      اما خود را نمی شناسم !

      اگرچه هنگامی که به نامم می نگرم
      حس غریبی مرا میبلعد
      حس شادمانی و غرور

      یک بار در آینه به خود
      نگریستم
      مردی برهنه دیدم زیر باران دره ی کومایی !!
      جز من در آیینه کسی نبود
      آسمان آیینه از ستاره خالی بود .

      آیینه انگار ، میراثی از هزاره های مصر بود
      کسی در خواب به من گفت "نفر تی تی"،همسر فاحشه ی فرعون را یادت هست ؟؟

      مادرم یک شب از درون آن آینه،
      ناف پدرم را بوسید؛
      شبی که گاوِ درون ماه ماخ کشید؛
      شبی که آن زن در ماه به زنجیر کشیده شد؛
      آن شب بود که از درون ناف پدرم بیرون جهیدم.



      نامم فخرالدین است...
      خود را نمی شناسم.
      و هر وقت درون آینه به خود می نگرم
      وحشتی بی قافیه از رگهای شعرم عبور میکند

      کی بشود این آینه را تکه تکه کنم ؟
      کی بشود بروم پشت آینه و قرن ها بخوابم ؟

      نامم فخرالدین است
      خواب دیده ام شهید می شوم.
      برای همین بود که برهنه زیر باران رفتم
      تا در دره ی کومایی "آن مرد" مددم کند
      مردی که مردم در گوری زندانی اش کرده بودند

      نامم فخرالدین است.
      هنوز اما .... در آینه زندانی ام



      مقایسه با خودت


       برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      شنبه ۸ شهريور ۱۳۹۹ ۱۸:۱۰
      Spaciva
      سپاسگزارم
      ارسال پاسخ
      ابوالفضل زندیه شاهین
      يکشنبه ۹ شهريور ۱۳۹۹ ۱۴:۲۴
      درود بر شما
      زیباست خندانک خندانک
      محمد باقر انصاری دزفولی
      دوشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۹ ۰۹:۴۹
      سلام شاعرواستاد گرامی
      همیشه توانا باشد
      مانند همیشه عالی سرودی بود
      لذت بردم
      درود برشما
      خندانک خندانک خندانک خندانک
       برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      برهنه در بارانِ دره ی کومایی
      دوشنبه ۱۰ شهريور ۱۳۹۹ ۱۴:۱۲
      "اهریمن در آینه"


      (پیش از آن که مرگ فرا رسد برای آن آماده باش !)
      چنین گفت محمد !



      محمد از مکه بود.محمد،حضرت نبود.محمد محمد بود،هم چنان که خدا خداست.
      عیسا فرزند خدا نبود.عیسا،فرزند انسان !

      اما اکنون چه..؟
      خدایانِ انسانی همه جا را به سیطره ی خود در آورده اند.
      پیشتر ها
      خدا از در و دیوار می بارید،
      ولی اکنون در و دیوار از خدا می بارد.


      پیشتر شب بیشتر بود و روز،کم.
      پیشتر شیاطین در شب هجوم می آوردند و در روز می غنودند.

      اکنون روز،بیشتر است و اَجِّنه یِ هوا فراوان...
      و در روز می آیند و شب می غُنویند.

      روزگاری شیاطین فقط در غارها سکنا داشتند و در نزدیکایِ حریم ملکوت بودند؛در اصل،معنوی و ملکوتی بودند و چند صباحی از اخراجشان از تالارِ ملکوت نمی گذشت.

      اکنون ملکوت به ژرفنای دوزخ،کوچیده است و شب دوزخ به روزِ بهشت پیشروی کرده است.
      پیشتر خدا کم بود ولی خوب بود؛
      اکنون خدا بیش است ولی ناخوب.



      اکنون خدا باز دارد به غارها کوچ می کند،به بیشه ها،به درونِ درخت،به رود،به کوه....به سرچشمه ی اصلی اش.
      خدا دارد به خود باز می گردد،دارد خود می شود.

      روز دارد می رود
      و هنگام فرمانرواییِ ظلمت در پیش است.
      نور دارد فرو می رود
      و تیرگی دارد فرا گام پیش می کِشد.


      ..............

      و ابلیس در پیش است.
      ابلیس،شاهزاده ی تاریکی.

      نور به پس می رود
      و شب،پیش می تازد.

      سلام بر شب،فرمانروایِ تاریکی،بوف و اهریمن.
      سلام بر شب،مامن اَجِّنه و شیاطین.




      (برهنه در بارانِ دره یِ کومایی)

      فخرالدین ساعدموچشی


      #کانالی_خەڵکی_مووژەژ
      @mojajdiarybapiranm"اهریمن در آینه"


      (پیش از آن که مرگ فرا رسد برای آن آماده باش !)
      چنین گفت محمد !



      محمد از مکه بود.محمد،حضرت نبود.محمد محمد بود،هم چنان که خدا خداست.
      عیسا فرزند خدا نبود.عیسا،فرزند انسان !

      اما اکنون چه..؟
      خدایانِ انسانی همه جا را به سیطره ی خود در آورده اند.
      پیشتر ها
      خدا از در و دیوار می بارید،
      ولی اکنون در و دیوار از خدا می بارد.


      پیشتر شب بیشتر بود و روز،کم.
      پیشتر شیاطین در شب هجوم می آوردند و در روز می غنودند.

      اکنون روز،بیشتر است و اَجِّنه یِ هوا فراوان...
      و در روز می آیند و شب می غُنویند.

      روزگاری شیاطین فقط در غارها سکنا داشتند و در نزدیکایِ حریم ملکوت بودند؛در اصل،معنوی و ملکوتی بودند و چند صباحی از اخراجشان از تالارِ ملکوت نمی گذشت.

      اکنون ملکوت به ژرفنای دوزخ،کوچیده است و شب دوزخ به روزِ بهشت پیشروی کرده است.
      پیشتر خدا کم بود ولی خوب بود؛
      اکنون خدا بیش است ولی ناخوب.



      اکنون خدا باز دارد به غارها کوچ می کند،به بیشه ها،به درونِ درخت،به رود،به کوه....به سرچشمه ی اصلی اش.
      خدا دارد به خود باز می گردد،دارد خود می شود.

      روز دارد می رود
      و هنگام فرمانرواییِ ظلمت در پیش است.
      نور دارد فرو می رود
      و تیرگی دارد فرا گام پیش می کِشد.


      ..............

      و ابلیس در پیش است.
      ابلیس،شاهزاده ی تاریکی.

      نور به پس می رود
      و شب،پیش می تازد.

      سلام بر شب،فرمانروایِ تاریکی،بوف و اهریمن.
      سلام بر شب،مامن اَجِّنه و شیاطین.




      (برهنه در بارانِ دره یِ کومایی)

      فخرالدین ساعدموچشی


      #کانالی_خەڵکی_مووژەژ
      @mojajdiarybapiranm
      ارسال پاسخ
      جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۱۹:۳۹

      بازی برباده ی باد است هنوز
      تو فقط شاهد باش
      هستی یک نفس است
      خمارخاطره تا مستی روئیاها
      زندگی جام برجام اکنون زدن است .

      منیژه .

      درودو سپاس گرامی خندانک
      سحر غزانی
      سحر غزانی
      جمعه ۷ شهريور ۱۳۹۹ ۱۹:۴۶
      خندانک
      ارسال پاسخ
      شنبه ۸ شهريور ۱۳۹۹ ۱۴:۰۲
      درود و زنده باد خندانک با آرزوی بهکامی و بهروزی رفیق خوبم خندانک
      سه شنبه ۱۱ شهريور ۱۳۹۹ ۱۹:۰۳
      درود
      به نظرم در زمینه اشراق مطالعات انجام بدین شما حتما به آرزوتون خواهید رسید به قول مولانا هر چیز که در جستن آنی آنی
      دسترسی به بعدهای بالاتر نیازمند پاک و خالص شدن است که اینگونه افراد از جایی که کسی به آن دسترسی ندارد روحشان تغذیه میشود وبه واسطه ی ارادت قلبی روحشون اسرار آمیز میشه نیازمند شرایط ها و ضوابط هایی ست ...
      که استادی که من باهاشون آشنا شدم به شدت نیروی عجیب و خالص و خلسه آوری دارند که ازش به عنوان نهایت عشق و محبت یاد میشه

      موفق باشید خندانک خندانک خندانک خندانک

      💙💙💙💙
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


      (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0