سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 11 ارديبهشت 1403
    22 شوال 1445
      Tuesday 30 Apr 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۱۱ ارديبهشت

        خویش

        شعری از

        بهاره چراغی

        از دفتر شعرناب نوع شعر دلنوشته

        ارسال شده در تاریخ جمعه ۲۴ مرداد ۱۳۹۹ ۰۴:۰۷ شماره ثبت ۸۹۰۱۳
          بازدید : ۲۰۶   |    نظرات : ۱۳

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر بهاره چراغی
        آخرین اشعار ناب بهاره چراغی

        کم کم به این باور خواهی رسید
        که جز خودت خودت نیستی
        ادمها میایند و می روند
        چه زود ،چه دیر
        همه انها روزی خواهند رفت
        همه ی انهایی که قول دادند بمانند
        همه ی انهایی که قول رسیدن روزهای بهتر را دادند
        همه ی انهایی که فکر میکردی عزیزان توهستند اما نبودند
        و در اخر کم کم به این باور ایمان پیدا میکنی
        که جز خودت و خدایت هیچکس و هیچ چیز دست تورا نخواهد گرفت
        ۸
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        عباسعلی استکی(چشمه)
        شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ ۰۹:۰۸
        درود بانو
        بسیار زیبا و پر معنی است خندانک
        اميرحسين علاميان(اعتراض)
        يکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ ۲۰:۴۶
        درود بر شما
        افرين
        قلمتان مانا
        محمد باقر انصاری دزفولی
        شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ ۰۹:۳۶
        سلام شاعر گرامی
        همیشه توانا باشد
        مانند همیشه عالی سرودی بود
        لذت بردم
        هزاران درود
        خندانک خندانک خندانک
        مهدی فروزنده
        شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ ۱۲:۴۳
        درود بر شما
        زیبا بود 🌹🌹🌹🌹
        دانیال شریفی ( دادار تکست )
        شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ ۱۳:۰۸
        خندانک خندانک دلنوشته ای دلنشین خندانک خندانک

        لایک شد شعرتون👍🌹
        اکبرامرایی
        شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ ۲۲:۲۵
        درود خندانک

        خندانک
        علیرضا بنایی
        يکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ ۰۰:۰۴
        سلام و درود
        زیبا و دلنشین
        خندانک
        علی مزینانی عسکری
        يکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ ۰۷:۳۶
        و خدا در همین نزدیکی است
        دستمریزاد و درود برشما شاعر گرامی
        خندانک خندانک خندانک
        اصغر ناظمی
        يکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ ۰۸:۲۹
        سلام
        ودرودها
        محمد راد
        يکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ ۰۸:۳۰
        خندانک
        اصغر ناظمی
        يکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۹ ۰۹:۴۸
        سلام
        ودرودها
        م فریاد(محمدرضا زارع)
        دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹ ۰۰:۲۴
        درود بر شما خندانک
        دلنوشته ی تفکربرانگیزی بود خندانک خندانک خندانک

        (خودآ)

        مرد، كوله بارش را برمي دارد و راهي كوهستان مي شود. سالهاست كه او در جنگل زندگي مي كند. زندگي در جنگل، چندان هم خالي از لذت نيست، پاي در آب خنك رودخانه گذاشتن، صداي آواز پرندگان، و بوي عطر درختان جنگلي، لذتي وصف ناپذير دارد و مرد قدرشان را خوب مي داند، ولي رنج عميقي هميشه قلبش را آزار مي دهد: رنج بي همزباني.

        گاه، غبار از پنجره ي كلبه اش مي زدايد و به دوردستها چشم مي دوزد، به جايي كه همه ي درختان به هم مي پيوندند و آسمان شروع مي شود. آنقدر پشت پنجره مي ايستد تا موجي از بيكرانه هاي خيالش مي آيد و غرقش مي كند. آنگاه تصويري از زيبايي محض در حافظه اش نقش مي بندد. به خودش كه مي آيد، دلش مي خواهد آنچه را ديده است براي همه تعريف كند ولي نمي تواند.

        نه ساكنين جنگل زبان او را مي فهمند و نه او زبان آنها را، نه آنها چيز زيادي از او مي دانند و نه او از آنها. پيشترها، گاهگاهي كه غيبش مي زد، ساكنين، تمام بعد از ظهر را دنبالش مي گشتند و شب كه مي شد به اين نتيجه مي رسيدند كه او مرده است، ولي با برآمدن آفتاب، مرد دوباره پيدايش مي شد و بي آن كه كسي بفهمد او كجا بوده است، همه چيز دوباره عادي مي شد، ولي اكنون چند سالي مي شود كه بود و نبود او ديگر به چشم هيچكس نمي آيد...

        مرد با قدمهاي خسته به كوهستان مي رسد و از بلندترين كوه آنجا به سختي بالا مي رود. خورشيد در حال غروب كردن است و شبح غول پيكر كوهها هرلحظه رازآلودتر و ترسناكتر مي شود. نفسي تازه مي كند و نگاهي به درّه ي عميق زير پايش مي اندازد. آرام آرام همه چيز در سياهي مطلق فرو مي رود و گم مي شود. تنها چيزي كه هنوز پيداست، صداي خس خس نفسهاي اوست. مرد از اعماق روح خاك آلوده اش بهترين كلماتي را كه مي شناسد انتخاب مي كند. سپس با سرفه ي دردناكي راه گرفته ي صدايش را مي گشايد و با تمام وجودش فرياد مي كشد:
        "دوسِت دارم."
        سپس چشمهايش را مي بندد و به بازتاب صدا گوش مي سپارد:
        "دوسِت دارم... دارم... رَم... رَم... رَم"
        گوشهاي مرد صداي آشنا را با لذت تمام مي بلعد، و مرد پس از مدتها لبخند مي زند...

        پي نوشت:
        تمام جهان، بازتاب دو كلمه است: "دوستت دارم"...(م.فرياد)
        بهروز ابراهیمیان
        جمعه ۴ مهر ۱۳۹۹ ۰۵:۵۶
        درودها شاعرگرانمهربسیارزیباوشیواسرودید خندانک خندانک
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0