به:زنان و دخترانِ سرزمینم
"زنی که از باغ هایِ صبح می آمد و سرِ دیوِ شبِ ستم در دستانش بود !"
ستایش می کنم تو را.
ستایش می کنم تو را.
نه به خاطرِ سرخیِ دشنه ی لبانت،
آن لبانی که اندوه را
به دورترین قله ها تبعید می کند،
آن لبانی که آتش را
در تاریک ترین زندان ها هم
روشن و خنک نگه می دارد.
دوستت دارم.
ستایش می کنم تو را.
نه برای تیرگیِ گیسوانِ نوازشگرت،
آن گیسوانی که از نردبانِ آن من
به جامِ ملکوت هبوط می کنم.
دوستت دارم.
شب در چشم ها می دوید،
فریاد می کشید و عَربَده.
شب در چشم ها سکوت می کاشت
و آب را به تنگ ترین کوچه ها
تبعید کرده بود.
شب در چشم ها
عُصاره ی سنگ را پاشیده بود.
شب در اوجِ اِعتِلا بود.
شب در رویاها پرواز می کرد
و آسمان را به چالِش طلبیده
"هَل من مَزید" می خواند.
تو می توانستی در خوابِ چشمانت
آرام گیری.
می توانستی آوازِ سوگوارِ لبانت را اِغماض کنی،می توانستی
-و این کارِ گله ی مردمان است-.
می توانستی زَنگیِ شب را
به گیسوانت هدیه دهی.
سوگند می خورم می توانستی.
اما تو،
شب را نیاشامیدی
با مردمکانِ طوفانت.
تو شب را نیاشامیدی
در اوجِ فرودت.
تو آوازِ خاموش بودی.
تو شب را
به سِلولِ دیدگانت راه ندادی.
ستایش می کنم طوفانِ خاموشِ لبانت را.
ستایش می کنم به پاخیزیِ دشنه ی لبانت را.
تو شب را به گیسوانت راه ندادی.
ستایش می کنم تو را.
دوستت دارم!
(برهنه در بارانِ دره یِ کومایی)
فخرالدین ساعدموچشی
موفق باشید