نصوح مردی بود زن نما
دلاکی می کرد او بر دخت شاه
پر ز شهوت بود در حمام زنان
کیسه می کشید دخت شاه و درباریان
چند باری توبه کرد و نرفت
ولیکن به سرعت توبه اش می شکست
روزی دخت شاه در حمام شد
نصوح آمد و مشغول در کار شد
از قضا گوشواره ی دخت شاه
گم شد در حمام یا به چاه
جستجو کردند ولی یافت نشد
دستور دادند به حمام نه رفت و نه شد
بقچه ها را نمودند همه وارسی
ولی در هیچکدامش نبود گوشواره ای
دوباره دستور داد دخت شاه
زنان را بگردند و زیر لباس ها نگاه
نصوح از ترس آبرویش زار شد
رفت در خلوتی با خدا همراز شد
گفت که ای خداوند ستارالعیوب
توبه کردم می شوم بنده ی خوب
تو یاری کن و دست گیر
شدم همچو روباه به دستان شیر
چو نوبت رسید بر نصوح
ز هوش رفت و نزدیک بود قبض روح
در آن حال که افتاد بر زمین
شاهزاده گفت بر کنیز آفرین
چرا که همان لحظه آن کنیز زرنگ
گوشواره را جست از زیر سنگ
چو هوش آمد نصوح خوشحال شد
چنان توبه ای کرد که تمثال شد