فانوس امید
ای دوست چنین نیست که می پنداری:
گشتیم و ندیدیم به دوران یاری
هر چند به بازار رفاقت امروز
کم ارج نهند قیمت غمخواری
در دود و غبار سیه نامردی
گم گشته کنون پیشه ی مردم داری
از شدت بی مهری و نیرنگ و فریب
سرها همه تکیه داده بر دیواری
اما به سیاهی ی افقهای کبود
هر لحظه سپیدی نظر آید، آری
فانوس امید می دهد نور حیات
در تیرگی پیچ و خم هر غاری
شاید که تو از دست رفیقان دغل
آنانکه زنند نیش به دل چون ماری
پیوسته خیالت شده در رنج و عذاب
اشکی شده از چشمه ی چشمت جاری
من نیز کنون خسته و دلگیر شدم
از دست رفیق کوچه و بازاری
چون شمع به شب به بزمشان سوخته ام
تا وقت سحر دریغ از دلداری
حتی به گلستان نتوان یافت گلی
فریاد نیاورد زگل یا خاری
اکنون که محبت شده نایاب و گران
پیچیده درون نسخه ی عطاری
جویای رفاقتی صمیمی هستم
خواهان محبتی که در دل داری
آئینه ی دل را به تو می تابانم
تا پاک کنی ز روی آن زنگاری
خواهم که شویم هردو یکرنگ و زلال
در هستی و خوشبختی و در ناداری
در دایره ی عشق یکی چون نقطه
آن یار دگر شود خط پرگاری
فرداست که از گردش گردون سپهر
گردیم جدا و چون مرا یاد آری
در دفتر غمگین دلت خواهی دید
بنوشته به یادگار : گندم کاری
تقدیمی به یکی از
دوستان صمیمی و قدیمی
سروده شده در
جمعه 10بهمن سال 77
موفق باشید