آمده بود برای غارت باغم
که دیوار نداشت
سراغ دلم را
گر از تو بگیرند
چه می گوئید در جوابِ
چشمان بر افروخته به آتش
که
او وفا دار بود و
دادمش به بهای گرفتن
دلی پر ز خار و خاشاک
چوبان گله
که امانت دار خوبی نبود
فروشید دوشید او را به
سایه های ناآشنا
دادمش ز دست چه آسان
ای لعنت بر دیده ی غافل من
که کار داد هزار باره بدتر به دستم
همراهان نا مهربان
خورشید را دیدن در کف اش
بردند
او را انداختند به خلوتکده عشق
مشامم هر دم خبر می داد
ز خبرهای خوش بوی
مسیر گذرگاه عشق
شکارگاه تو بود آنجا
و تو ای وای
دل مشغولی تازه ای یافته بودی
به نام
شماردن انگشتانت به
به هزار و یک دروغ
و می بافند عموهای زنجیر باف
تا
ببندند دست وپایت را به قفل و زنجیر و
تار و پود دروغ
تو نیامدی
هیچگاه نبودی
بانو
خورشید را
هر روز بر بال شکسته ی خود
برای دلخوشی تو
نگاه عاشقانه تو
بر خانه ی دور از دسترس تو
چه بار سنگینی
بر دوش می کشد هر روز
میهمان می کند
تمام قمری ها
حواسیل و درناهای راه گم کرده مهاجر را
تا برای دلنوازیت
برای باز شدن پیشانیت
دلربایی کنند از چین های
اخم تو
تمام پروانه های باغ ها جهان را
تارانده ام و کشاندم
به سمت خانه تو
تا بگردند در اطراف تو
تا پرواز کنند در رویاهای زیبایی که ساختم به خاطر تو
زنبور عسل شدم
نیش را به جان جگر خود زدم
عسل را چاشنی طعم خوش
قهوه ی تلخ تو کردم
هر بار
هزار و یک بار
هزار هزار هزار بار
سر زا رفتم و
به گمانم به ثانیه ای دیگر
نمانده ست زعمری
که برای آرزوهای تو گذاشتم
تا تابش خورشید را می خواستم بیاورم
به تاریکی مطلق تو
به کا شانه ی بی مهر تو
جان می کندم و
کوله باری پر از
طراوت بهاری عشق می آوردم برای تو
حالا
بنوش
میل جان کن
عافیت جان کن
نوش نوش
شراب نابی را که ساخته شد
به دست من دلسوخته و
نگاه همیشه منتظر تو
بیست استخوانم شکست در هیاهوی عشق
زیر بار سنگین عشق
و هربار می بازم در بازی
و می برم نشاط در خیمه گاه
نگاه ی پر سودِ
صاحب. باغ عشق
تو نفهمیدی
ز کجا می سوزم
ز کجا می نالم
زکجا می گریم
پر پر می زندم در هوای تو
تو قهقهه می زدی به اشتیاق من عشق تو
همه می گویند
وفادار بی غش و غل ماندگار
عشق مادر
من می گویم
رفیق و عشق فقط تو
تمام بلبل های اسمان
را صبح به آواز در می آوردم
تمام شاعران شعر سرودند
با تو تو تُ من
برای رضایت نگاه های ظالمانه تو
تمام مسیرهای نفس گیر
صعب العبور
را به جان کندنی عبور کرده ام
نبودی تو نبودی تو
قله های دور دست را فتح کردم
هم نشین بزهای کوهی شده ان
پرچم اعتبار و غرور افراشته ام
باز
تو نبودی نبودی
خیس سیل باران
لرزیده بر تازیانه طوفان شدم
غزل ها یم را به سراب کویر تو سفت بغل کردم
تا باد نبرد
خبر نبرد ز عشق تو
به غیر از تو
عشق را با آتش دل گداختم
در زمهریر زمستان نلرزدی تو
در تابستان ز بیداد ِ گرما
کُر نگیری پوستت برنزه نشود
سیاه نشود به دوده خاکسترِ دروغ بافت های خیال تو
باز بی خود می شوم ز خود
ز دروغ های بی تدبیر بی امید تو
آیا
قلمم دگر بار تحریر می کنند
بر دفترها یی به نام تقدیر
عشق حتما بر پا می کند
کارگاه تعمیرگاه ی رویاهایی
با تعبیرهای خواب های خوش
عاشقانه به بغل می کشم
خود عشقم را
می اویزم به گردنم
دستان پر بار ز عشقم را
بیخود می شوم در شعله عشق
می سوزم و اکسیر می شوم
در کیمیای معرفت عشق
بند بند وجودم تکثیر می شود
در مزرعه ی عشق
شکارگاهی
نه
شادگاهی می سازم
برای تنهایی دل عاشق خود
در آب جاری شادگاهم
هر دم وضو می گیرم
طهارت می کنم
خود را رها می سازم
زکفر جانسوز تو
غوطه وار می شوم
در ایمان خانمانسوز
خود به تو
دلگیر دیگر نیستم دیگر نه
می آویزم مروارید دریای
پر تلا طم زندگی را
به گردن افراخته عشقی
که سوخت و ساخت
برای خدای خود
خدایی به بزرگی
خدای عشق دارم
بی نیازم زهر چه کیستم هستم
به غیر از این نیستم نمی دانم
سروده ی _ فرح امیدی - شیراز
1399/1/26
بانوی بزرگوار