شهر مینودریست قزوین ما
در صدف گوهریست قزوین ما
چون به تاریخ حضورش بنگری
دل به نقل قصه هایش بسپری
هردم از آن می طراود قصهای
قصه های شاد و واپس غصه ای
شاهد شیرین و تلخی بی شمار
خنده و گریه قرار و بیقرار
سینه اش کنز هزاران خاطره
با حکایات غریب و نادره
سنگ و ریگش شاهد دوران بود
شاهد هر اُفت و خیز آن بود
شد چو خاکش مهد اسماعیلیان
گرد هم گشتند دانایان در آن
مامن علم و سیاست گشته بود
دل به آبادی ز عالم می ربود
زان پس آفاتی به دامانش فتاد
نیزهای چنگیز بر قلبش نهاد
شعله آتش گریبانش گرفت
خشم و وهشت خاک آن در بر گرفت
مامن علم و سیاست رفت و مرد
حاکمش خشم مغول در خاک برد
بعد از آن پستی بلندی ها چشید
حاکمان زشت هم زیبا بدید
تا رسیدش در ید پور صفی
برد طهماسب به مُلکش عاصفی
نیم قرنش ساکن این خانه شد
شیعیان را بانی سامانه شد
جاهد رونق در آن اسنا شدی
راه ابریشم بدان جا پیمُدی
در رسوب تاجران در این مکان
بانی بازار و مسکن شد درآن
گشت قزوین نام پر آوازه ای
رحل اسکان بر رُخان تازه ای
بعد قرنی شاخهِ قاجاریان
سایه افکندند بر ایرانیان
باز در اوج شکوه و جلوه اش
هردمش اندر مرور قُس و کش
فتحعلی شاهنشه قاجاریان
را کند مقیاس با عباس خان
این فنا سازد به عهد ترکمان
نام خود از جُرگه خوشنامگان
او رها سازد ز شر قاسبین
سرزمینش از یسار و از یمین
او به حُرّیت ز تاز است کین
میرهاند عرصه ایرانزمین
این ز بی تدبیری از روی عِبا
میدهد بر خصم مرز و بوم ما
شهر ما میعاد این اقرار شد
شاهد شومی این کردار شد
شهر قزوین از گذشت روزگار
آگهَت سازد چنان آموزگار
هم به یاد آرد ز اهل خود دغا
و رجالی که اندر آن آرد صفا
نیکمردی همچو سعدالسلطنه
با نفوذ و قدرت و با هیمنه
کز وجودش یادگار آمد پدید
این چنین ابنیه دنیایش ندید
گفته ها باشد هزار این خطه را
خالی از لطفش مباد این مدِّعا
با هزاران نکته بشنیدنی
خواهم آوردی ز اینجا گفتنی
تا رسانم بر حضور ماهتان
سازم از تاریخمان آگاهتان
نظم این دفتر به فرجامش کنم
تا حدیث دیگر آغازش کنم
چشم قزوین در ره گردشگران
می نماید دعوت از این سروران
تا قدم بر دیده صانع نهند
وز دم شعرش ز غم ها وا رهند