« مُلك فاني »
ما كه از مُلك وطن آواره ايم
پيش نيشِ عقرب جراره ايم1
جاي ما نَبْود2 در اين ملك جهان
ما در اين ملك جهان بيكاره ايم
اين وطن بـر ما نـباشد جايگاه
جاي خود بر ديگران بـسپاره ايم
آب و رنگ خود ، مبين دانا پسر
اين خيالس پيش خود انگاره ايم3
ما چو تو درجهل ودر مستي بُديم4
رهنمون شد عقلمان ، هُشياره ايم
اي پسر ، اطراف خود بـنما نظر
در كفِ5 شير نـرِ خون خواره ايم
اي عجب وارونه بـيند چشم ما
ما مگر وارونه در نظاره ايم
مُلك ما در سايه ي لطف حقس
سر به تسليم رهش بـسپاره ايم
حق شناسي،راه حق است اي پسر
مستقيماً در ره سَتّاره ايم6
روز و شب بگذشت همچون عمر ما
عمر خود از روز وشب،بشماره ايم
ما در اين ملكيم و فاني مي شود
مُلك فاني را زِ خود پنداره ايم
ملك فاني بهر ما گهواره است
بچه اي هستيم ، در گهواره ايم
تا زِ مستي ،سر فرو ناري7 پسر
بسته سر محكم به چوب داره ايم
تا به دنيا ايم و در چنگال آن
دست بسته، دستِ اين غداره ايم8
اي حسن از لطف حق ميگو سخن
منتظر بر لطف آن غفّاره ايم
***
1- كُشنده 2- نباشد 3- تصور كردن 4- بوديم 5- پنجه 6- بسيار پوشاننده- خداوند 7- نياوري 8- فريبنده