« معرفت حق »
ما در ره قضا و قدر4 سر نهاده ایم
بـر سوختن چو شمع ، به پا ایستاده ایم
از منظر قضا ، نـتوان كس بِـدر شود
ما پا فشار ، رو به قضا ایستاده ایم
پير مغان زِ توبه ي ما گر ملول5 شد
گو باده صاف كن،كه به عذر ایستاده ایم
تا مات چنگ و خرقه و جام و سبوي خود
اندر گرو به باده ي صافـت نهاده ايم
ما باده6 نوش جام تو هستيم تا ابد
در مكتب تو ، ما به ادب ایستاده ایم
خواب و خوراك ما ،همه از درگه تو بود
بـر درگه تو ، ما زِ ازل پا نهاده ايم
فيض قديمـت از نظر ما نـمي رود
بـر پايگاه فيض ديگر دل نهاده ايم
استاد صنع ، طرح همين معرفت بريخت
بـر لوح ساده ، معرفت خود نهاده ايم
اي پير مِـي فروش، تو جامي بده به ما
ما سِـر نوش جام تو ، بر لب نهاده ايم
باغ بهشت و جنّت رضوان و حوريان
زآنجا بريده و دل به صفاي تو داده ايم
باز اي حسن ، تو معرفت حق به ما بگو
بي معرفت شديم ، اگر خود ستاده ايم
تا باد نخوت از سر خود ، رد نمي كنيم
كوتاه فكر و بي خبر از جام باده ايم
اي پير مِـي فروش، تو جامت به گردشس
بر ما نظر بكن، كه دل از دست داده ايم
گفتي حسن ، كه توبه ي ما را پذيرنش
در راه توبه ، ما نگران ايستاده ايم
٭٭٭ 4- تقدير و سرنوشت 5- آزرده 6- شراب- مي
شعربسیارباارزش وزیبایی بود
درود برشما
استاد بزرگوار