من پادشاه بی نشان هستم پر مهر گاه آتشفشان هستم
من حاکم آتش ترین صحرا قوقایی شد در سینه ام برپا
در قلب من مقبره ای پنهان که بستر ابدی عشق است
با این که به شرب است بالینم لبهام به جرعه ای شراب تشنه است
این عطش از آتش این عشق است در شوره زارم مار بد چشم است
این مارها نام آوازه اند اینجا زهران دل عشاق را بشکست
من بی نشان و بیش اموالم در نیل ریزم این سکه هایم
اما این عشق را دور نیندازم من تنها بر این مال میبالم
زیر این پرچم را میگیرم میمیرم اما دور میمیرم
من با خدای ابراهیمی شرهه شد گستاخ دل ز شمشیرم
ای قوم اسراعیل به من گویید کز چه بود آیین دل بت شد
با این که دل در ره بت هایش یاری طلب ز خدای خود شد
باران با خاک این دیار خوش نیست دریا دگر خود عمق رویاهااست
پل میشود عصای موسی از تمام دریاهای رویاهام
شهامتی در ذات من رویید که دل به یار شکار رو دادم
کز آن دو کج ابروی سیاهش شاه عقربان به زانو می آید
من هم دلم چون عشاق شاهانت از قصر تبس به جیزه در غرب رفت
بنگر که چشمت بیرحمتر بود از صد سلاسه که بزیر قبر رفت