چهارشنبه ۲۸ آذر
|
آخرین اشعار ناب رودابه باوان
|
شب که به نیمه هایش میرسد
سکوت که
بر آسمان و زمین شهر
حاکم می شود
تازه می فهمم
چه به روزم آمده
تازه می فهمم
چه رنجی را با خود
به هر طرف کشیده ام
تمام روز
تمام ساعات روز
چطور تاب آورده ام
چطور قدم برداشته ام
به کارهایم رسیده ام
به تمام تلفنهای دور و نزدیک
جواب داده ام
جواب تمام سوالات دخترانم را داده ام
و ناهار مهمانشان کرده ام
و اینها همه در حالی بوده
که او را همراه خودم جابجا کرده ام
او را که وسعتش آسمان و
اندیشه اش کهکشان است
قلبش سرزمین خورشیدهاست
چشمانش ستاره باران است
روحش بزرگ و بی انتهاست
و من
هر چقدر قوی باشم
یک زنم
چطور تمام روز
او را با خودم کشانده ام.....
چطور جابجایش کرده ام
صدایش در من می خواند
و من تمام گوشها را می گیرم
هیمنه اش پا به پایم می آید
و من چشمهای شهرم را
چگونه می بندم
که نبینندش
چقدر درد دارد
این عشق
چقدر رنج دارد....
هر شب
او را به خانه آورده ام
او را خوابانده ام
در گوشش پچ پچ کرده ام
که کاری با تو ندارم
خیالت تخت
تختِ تخت
به او گفته ام
من در اتاق بغلی هستم
هر وقت دوست داشتی بیا
در نزده بیا
سر زده بیا
و او هیچ وقت نیامده
تا صبح ، شیرین خوابیده
.......
امشب هم او را آورده ام
او باز خوابیده
اما خدا میداند
که من چند شب را پلک نبسته ام
نمی خوابم
نخوابیده ام
چند شبی می شود
که
دیده ام
چقدر دیگری را دوست می داشته
و دوست می دارد
دیدم و لرزیدم
دیدم و گریستم
و من چقدر ناتوان
چقدر تلخ
چقدر غم انگیز
حسادت را تجربه کردم
رودابه باوان
|
نقدها و نظرات
|
سپاسگزارم | |
|
درود بزرگوار شعرتان بسیار زیباست زنده باشید | |
|
سلام بر شما سبز بمانید | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
غمگین زیبا و طولانی است