شرمنده ام....
که از میان رقص گاه و بی گاه سماع
درویشان خفته در خاک....
تنهایی را در تراکم ثانیه ها،بی نور شمع رها می کنم
پی تو....
در دایره آسمان....
روز به روز تقویم های کهنه را سفر می کنم...
و شمشاد ها زیر لب،غر غر کنان پیش خدا
از مشق های شبانه من از شعر های فروغ شکایت می کنند...
تار های این هنجره مسدود را
با صدای چکاوکان کوک می کنم...
تا رویا های آخر قصه ام
نانوشته نماند....
این روز ها برف ها آب شده اند....
چرا سپیدی مو هایم پا بر جاست...؟
ریحان های نو....
خبر از سرخی گیلاس
آن درخت ته کوچه مان می دهد....
همان که در عمق کوچه
کنار درب چوبی ،کلون دار،بی رنگ
از وفای دنیا....
از خجالت سرخ شده است....
پی تو....
گاهی هوس می کنم..
آوازی از بوسه باران بر چشمان خسته دیدار تو
سَر دهم........
میان این همه برودت عشق
عودی بسوزانم....
خیلی ساده این دل وا مانده را
با خدا آشتی دهم........
در قنوت هایم بعد از ذکر خدا
با صلواتی تو را از خدا بخواهم....
بسیار زیبا و دلنشین بود