نی نواز بی سرزمین
بهنگام ریزش انوار درون دل سنگ
مینوازد
نتهای خلقت خود را
در آخرین غروب پاییزی
آسمان
شده اندکی محزون
انداخته رد ابری تنها را
بروی پهنه ای از خون
ماج خواند:
برگه های این قصه
عاقبت رقصانند در باد
دهانها
میزنند بیصدا
فریاد
داستان ها پر از دیوارند
دیوار هایی که تا ابد بیدارند
بیدارهایی که سراسر بیمارند
بیمارهایی که حتی از خود هم
بیزارند
نی نواز تنها
با خود میکند نجوا
شاید سعادت رو کند به برم
لحظه ای
فردا
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
بسیار زیبا و جالب بود