زادگاه من ای کهن دیار مانایی
سالهاست که در آینه تو را می خوانم
با تو و همراه تو در غربت
در لحظه های بی کسی و تنهایی
در بستر خیال و دلخوشی
در واپسین روزهای روزمرگی
در انتهای تیک تاک زمان
در ابتدای صبح
و خلاصه در هر روز و شب با تو زیسته ام
از تو سروده ام و با تو به ستایش نشسته ام
با تو خوانده ام و با تو به نیایش پرداخته ام
تو را که جز به غربت رفته های این دیار
مهاجرین کوچه های تو در تو
نمی خوانند
از تو می گویم!
نجوایم همه برای توست
خنده هایم و گریه های مردانه
چون یک مرد هرگز هق هق نمی زند
اشک هایش سرازیر نمی شود
هرچند شانه هایش به سختی می لرزد
تو به راستی معبد من و پرستشگاه منی
در عبادتگاه تو من هیچ صنمی ندارم
مقصود و معشوق من تویی
هرچند ابرهه های پیل سوار
آنان که به نام و نانی تو را فروختند
و با وامی به نام تو
مستانه و سوار برتوسن خیال خود
مغرورانه به جولانگاه شغالان پیوستند
تا چون کفتاری از استخوانت به نوایی برسند
بارها بر تو ای معبد و معبود من تاخته اند
آنان نه مزه ی نان تو را خوب چشیدند
و نه از بوستان چشمه ی تو آبی نوشیدند
و نه از ادب و متانت تو خوشه ای چیدند
هر روز خود را به ملعبه ای مشغول می کنند
قلم فرسایی شیوه ی رندانه اشان شده است
و سخن سرایی و حرافی دکان آهنگری اشان
و تو
مظلومانه ایستاده ای
شاید با خود می گویی این نیز بگذرد
آری می گذرد
من در بهشت تو چه گذرها دیدم
خان و ارباب و ملا و عامی
همه اکنون در کنار هم به سکوت آرمیده اند
و سنگ مزارشان به التماس الحمد می خواند
افسوس که این شور آفرینان شور بخت
رجاله ها و دجال های نام آور
هرگز نمی خواهند بر روی دیوارهای رباطت بخوانند
سخت است ولی این نیز بگذرد
مزینان من!
اکنون من و تو تنهاییم
با هیبت تندیس مردی که ایستاده بر کویر تو
آن جا که روزی خاستگاه اسلاف من بوده
جایی که روزی کوزه گر خوش نوا چنین می خواند
«کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش»(1)
نگاه کن محبوب من
آن پسر خوش آواز کویر را (2)
بر فراز آسمان باغستان
در مسیر کاروان های بی سالار
نه با سوتکی که در حنجره دارد
نه با هیاهو و فریادهای بی ثمر
بلکه با لبخندی برلب
همراه با کبوتری که برشانه اش نشسته
و قلمی و دفتری در دست
در زیر شلاق و تازیانه های باد و باران
یا در هجوم اشعه های سوزان خورشیدکویر
همان کویر که نیستان او
مهبط و معبد اوست
نام هر رهگذری را که به دیدنت می آید
و با او نوای بی نوایی می سرایند
بی هیچ اغماضی
یا هیچ چشمداشتی
همه و همه را می نویسد
چون کار او نوشتن است
گویی از ابتدا برای همین منصب آفریده شده
با او به نظاره ی«در و دیوارهای شکسته،
خانههای گلین،
مزرعههای غبار گرفته
و کوچه باغهای اندوهبار همیشه پاییزی» می نشینیم(3)
و می نگریم
درختان پیر و شکسته ای که آب را تا باغستان
همان خاستگاه اجدادی ما رهنمون بودند
جایی که روزگاری هَزاران ترانه سرا
بر شاخسارهای تاکستانش نغمه می خواندند
و لحظه ای با عبور از صحرای علیا و سفلی
در میان سکوتی که گاه باصدای جیرجیرک
یا زمزمه کوکوی خرابه نشین
که گویی از مردن باغ و باغبان
و خشکی توتستان
و غارت درختان آلو و زردآلو
هستی را به چالش می کشد
و غمگین چنین می خواند:
پس کو آن سرو و کاج و انگور و انجیر این باغ
کو زمزمه ی زنبور و زنبورک ها بر شاخه های گل
کو هلهله ی زن باغبان و خنده های کودکانش
کو آن تراز و منقسم جوی آب روانش
اکنون تو را ای محبوب من!
معبود و مقصودم
کهنه دیاری که ره به مسینان(4) می بری
همان عهد یکتا پرستی
زمانه ی نیک گفتاری و نیک پنداری و نیک کرداری
به رهروان پاکی و صداقت می سپارم
امیدوارم چشم حسودان از تو دورباشد
و دلقکان و فریبندگان بی وجود
رقاصان و خیمه شب بازان روسیاه
فرزندانت را به کژی نبرند
و به دون مایه گی خویش گرفتار نسازند
و اینک
با عبور ازدشتستان پرمهرت
ایستاده در نمکزارِ کویر تو
سلامت می گویم و تو پاسخ گوی
«در بگشای!
منم من میهمان هر شبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده رنجور
منم دشنام پست آفرینش نغمه ناجور
نه از رومم نه از زنگم همان بیرنگ بیرنگم»(5)
چنین افسرده می خوانم:
ای کویر!
ای نیستان من
ای مسجد و معبد دل سِتان من
ای باغستان بی رونق من
ای قنات بی بوستان من
ای آرامستان اسلاف من
ای حدیره ، رباط و سرهون و سرآسیاب و توتستان من
ای چاپارخانه ی بی میرشکار
ای کوره ی کوزه گر خاموش و تنها مانده در سراب
و شما ای مردمان مهربان دیار من
ای علی مرد تنهای این داستان من
و...
ای مزینان ای زادگاه من ...
سلام...
علی مزینانی عسکری
تهران ... مرداد1398
پی نوشت ها
1-رباعی عمرخیام 2-دکتر علی شریعتی مزینانی 3-دلنوشته شریعتی برای زادگاهش مزینان 4- مسینان نام دیگر مزینان در عهد زرتشت 5- شعراخوان ثالث
بسیار زیبا و طولانی بود
مبین مشکلات جامعه
زنده باد ایران