نامه حضرت چو فرستاده شد
حارث فرزند چنین خوانده شد
عهد کنم با تو یکی در زمان
گوش بکن کار ببند هر زمان
حاکم مصر گشتی و دادی کنی
بیتِ ملل حافظ و یاری کنی
جنگ کنی (با )دشمن دین خدا
نظم دهی عقل تو از شک جدا
امر دهم واهمه کن از خدا
طاعت حق کن نپسند ماسوا
پیروی از وحی بکن در کتاب
سنت و واجب به عمل را بیاب
بخت تو در سایه رحمت بود
یاری حق در تو محبت بود
دست و زبان و دل هر آدمی
در گرو عقل شود عالمی
هر که خدا را بکند یاوری
در بر معشوق کند داوری
نفس خود از جمله آمال ها
باز بدار کم بزن اقوال ها
وارد آن شهر شوی مانده اند
گاه به ظلم گاه به عدل خوانده اند
مردم آن شهر نظرها کنند
فعل تو در نامه خبرها کنند
چون نظر افتدت به حکمت سرا
می نگری عامل دولت سرا
پس تو به ایمان نکوکار باش
نام نکویت ببرند یار باش
توشه نیکت به عمل بار کن
نفس پلیدت ز نظر خوار کن
بخل بورز شیطنت از نفس کن
حبل قوی ساز و ز نفس رو بکن
بخل به نفس داد عدالت کشد
هم رای نفس دام ضلالت کشد
مهر رعیت به دلت بار کن
صدق و صفا را بگزین کار کن
با همگان مهر بورز همچو مهر
حامی امت تو شوی در سپهر
همچو هیولای شکاری مباش
حامی اوباش مشو خود بباش
دان که رعیت دو گروهند یک
دین برادر که به خلقت شریک
در خطراتش منگر عقل بند
در گذر از وزر نباشد گزند
گر تو چنین کار کنی حق نیز
بر تو ببخشند سخن های تیز
برتر آنی تو ببخشی رواست
آن که به تو والی و برتر اولاست
از تو چنین خواست عدالت کنی
جلوه کنی داد و وکالت کنی
با خود اسلام ستیزی مکن
کار ببند عقل و دلیری مکن
موقع عفو هیچ پشیمان مشو
در غم محکوم تو شادان مشو
در خطر خشم خودت را رهان
در خط معشوق هوا را پران
هیچ مگو امر چنین داده اند
عفو به آیین و جبین داده اند
سخت دلی شیوه سیاهی کند
سنت و دین هر دو تباهی کند
موجب نابودی نعمت شود
قرب بلا آفت عصمت شود
حامی قدرت تو شدی عزم کن
قدرت تعلیم عمل جزم کن
در تو اگر نخوت دل شد پدید
حمد خود از یاد بری ای فقید
حق خدا را به نظر یاد آر
حرص و طمع را ز خودت باز دار
عقل فرو رفته به جای آوردت
سرکشی و عجب بیندازدت
از در تزویر و بزرگی بترس
این بکنی فخر فروشی بترس
گر چه بدانی بشوی خوار و زار
دست از این عُجب و پلیدی بدار
داد خدا مردم و خویشی بده
هر چه بدادی به رعی خویش ده
گر نکنی عدل میان بشر
همچو کسی باشی و گردی به شر
آن که به مردم نکند خدمتی
دشمن خالق بشود دولتی
گر چه بدانی که خدا در کمین
عقل ببند تا نشوی جور و کین
نعمت حق با تو وفادار بود
دولت بخت با تو مدد کار بود
در پی آن کار شو در عدل باش
راضی و خشنود شود حق و ناس
خشم به خویشان رضای همه
مهر به خویشان جفای همه
موقع پر رونقی روزگار
بار رعیت کم از این خویش کار
موقع اندوه رعیّت به کار
یاری خویشان کم از پیشکار
موقع در خواست فزون تر برند
موقع بخشش کم از یک دهند
در پی سختی زمان استوار
حامی ملت بشوند بردبار
عامّه مردم به بسیجی شوند
ظلم و ستم را ز درون بشکنند
لازم که میل به آن کس کنی
عدل به خوبان و کسان بس کنی
از رعی آن دور بکن از خودت
مایه عیب است و ریا و ردأئت
دشمن او باش که جوید بدی
رحم بکن بر بدی و ناکسی
گر تو ولی گشتی و عیب پوش باش
بین بشر خط بده الگو بباش
راز بشر پاس و مکن هیچ فاش
حکم به داور بده خودگو مباش
تا که توانی سخن از زشت پوش
تا که خداوند کند بر تو گوش
کینه مردم به دلت باز کن
عجب و تکبر به درک ناز کن
رشته هر بغض به عقل پاره کن
تا بشوی صاف به فکر چاره کن
آن چه بگویند نشد آشکار
با عجله گفته کس را میار
طیره عقل است ببینی صور
عمق سخن فهم بچینی دُرَر
تا که از این داوری آیی برون
شاد شوی عدل کنی از درون
موقع شورا ز بخیلان بترس
گر نه بترسی ز نکویان بترس
چون که تو در کار شوی سست و منگ
با رای ترسو و بخیل و ملنگ
بدتر یاران تو آن کس بود
قبل تو سردار بدان کس بود
لازم که بر تو نصیحت کنم
چند کلامی به تو صحبت کنم
محرم تو محرم خلق و خداست
یاور بد فارغ از این ماجراست
خوب به پا تا که نگیری بَدان
تا نشوی عیب و نلرزی بِدان
آن که به شورا کمک و یار شد
منزلت و قرب تو را کار شد
یاری ایشان بطلب اِذن ده
مهر و صفای همه را اُذن ده
این رده افراد پذیرا بباش
محرم خود گیر و شکیبا بباش
بین کسانی که به خوبی سرند
تلخ ترین گوی سخن ازبرند
محرم خود گیر و نوازش بکن
علم و ادب شیوه رازش بکن
متقی وقت شو و پایبند
در کلماتت به علی دل ببند
متقیان را به گرامی بدار
علم ستودن ز خودی واگذار
موجب عُجب است ستودن زیاد
سرکشی و خبث بیارد به یاد
هر که در این شیوه شنایی کند
فخر فروشد که گدایی کند
کوش که در دید تو بدکار و نیک
دور نگردند ز میزان ملیک
گر چه برابر بکنی خوب و بد
خوب کمی آید و بد تا ابد
بد که دگر پرس ندارد ولی
میل کند هر بدی سوی بدی
کار بدی را به عمل خوب کن
خط بده آن را به جُمل خوب کن
خوب بفهم هیچ گمان پیک نیست
نسبت والی به رعی نیک نیست
نیکی والی به سعه صدر بُوَد
عفو رعی شیوه مصدر بود
خُلق تو آن به که رعی عفو کنی
بد به خوبی درهم و تو محو کنی
چون که چنین کردی از غم رهی
شاد کنی جمله و عزت دهی
رسم بزرگان ملل کن نظر
از هنرش مگذر و خوبی نگر
دان که بدان شیوه به هم بسته اند
منزلت خویش نکو کرده اند
بین ملل سمبل وحدت بود
صلح و صفا مایه عزت بود
رسم جدیدی نکنی تا که خلق
از تو به دل گیرند و گویند به حلق
سنت وحدت بشکست این ولی
معصیتی کرده بحق در گلی
سعی بکن رسم به جا آوری
حرمت مردم به ادا آوری
با علما و حکما بحث کن
جهل خودی را به عمل بعث کن
پایه حکم با عملت استوار
نظم به آیین تو گردد قرار
گر به هنر زاده کنی عقل را
رشته تعلیم دهی نقل را
والی مصر آگهی از رعی خویش
مطلعی چند کس اند رعی خویش
دسته ای از رع سپاهانی اند
دسته دیگر که دبیرانی اند
داور و عامل که عدالت کنند
ریشه انصاف رعایت کنند
ذمی و غیر بسته این عادت اند
حافظ این دسته دلا سادت اند
تاجر و صنعتگر و درویش نیز
همره محتاج و غنی در گریز
قسمت هر دسته معیّن شده
در کُتبِ حق ،مزیّن شده
این همه پیمان ز قرب خداست
حفظ شده ،در قَِبل روی ماست
ولی اله بایبوردی
حکیمانه و زیبا بود