خبر رسیده به من این چنین که ابن حنیف
به خوان مرد جوانی بخوانده اند به ضیف
گمان به فهم نکردم قبول فرمایی
که مستحق به جفا رانده اند ز مهمانی
نگر کجایی و علت چه بود سفره رنگ
مقابلت به تماشا شکم گرفتی تنگ
به خورد لقمه گرفتی که هست لقمه حلال
حرام را به نظر دیدی و تو گشتی لال
نگفتی از پس این ضیف قصد مردم چیست
تو عامل علی و حکمران بباید زیست
به هوش باش به دنبال من روانه شوی
به نور و دانش من فهم را جوانه زنی
چرا که پیرو من گشتی و خطا بروی
خطِ صراط خدا را به شبهه ها ببری
مگر علی به دو قرص نان و جامه فرسود
بسنده کرد نه دنیا فریفت نه که وجود
اگر چه قصد من از زندگی ره عدل است
شما به یاری من پارسا توانید رفت
که من در این گذر عمر راه را دیدم
به کهنه جامه یِ خود کهنه ای نیفزودم
نه زر نه چیز دگر را ذخیره ننمودم
به قصد و قربت الله توشه ای چیدم
فدک به دست علی بود ساقی کوثر
که بَکر بخل نمود و نمود محو اثر
چه صحبت است مرا از فدک غیر فدک
که هست در بر من ناز ها کنم من دک
به یاد آخرت افتم که آدمی است اسیر
گرفته دام بلا را گرسنه است نه سیر
به نفس چاره کنم آخرت خریدارم
اگر چه لغزش و لرزش خطاست بیدارم
به خاکِ تشنه، لبِ گور، گورها چینم
که صید خاک شده است صیدها برون بینم
توان مصرف گندم بَریشم و شیره
به ذهن آید و لکن نشد مرا چیره
به شهد نوش نسازم که در حجاز و یمن
کسی به حسرت نانی شده اسیرِ دَمَن
مروّت است اسیر شکم شوم مردم
به سینه سوز هزاران رعی است در بودم
نصف دگر شعر بخوان تا علن
مفتعلن مفتعلن فاعلن
درد تو این بس که بخوابی تو سیر
گوشه دیوار نبینی اسیر
با شکم خالی و خونین جگر
در طلب پوست بز پوست گر
خوش شوم امروز که مردم مرا
رهبر خود کرده ندارم جزا
رهبر مؤمن که شریک غم است
زندگی سخت مرا مرهم است
زاده شدم خورد و خوراکم دهند
فکر خودم باشم و نانم دهند
بی خودی نیست گر چه بود این چنین
خلق به یک خُلق بگویند یقین
ابن ابیطالب از این خورد و خواب
جنگ تواند که کند آب و تاب
همچو درختم که در این روزگار
رشد نمودم چو گلی داغدار
خشکی صحرای مرا آتشی است
نغمه مرغی شنوم آیتی است
ما دو تن از شاخه آن رویش ایم
همچو دو آرنج با بازو خوش ایم
گر چه عرب پشت شوند یکدگر
جنگ کنم با همه تا زودتر
دانه ز ریگی بکنم منفصل
نور حقایق بکنم مشتعل
بین حق و کفر صراطی کشم
در خود و با دوست سمایی شوم
دور شو از من که مهارت به دوش
فارغ از این دست شده هوش هوش
هر چه کنی جلوه نخواهی فریفت
زیور و زیبت نشده چشم دوخت
من ز طناب تو شدم رست خیز
فارغ از این یهر شدم تند و تیز
آن همه مهتر که فریبش دهی
حال و مضی را ز خودت وا رهی
شوخی جانانه کنی جان دهی
حیله یِ مکّاره شوی دل بری
در لحد و مهد اسیرش کنی
زود بزایی و زوالش کنی
رام تو شد هر که جهالت خرید
خام تو شد از تو سعایت خرید
عقل در این واقعه رامت نشد
منزلتش دید که خامت نشد
تربیت نفس سزاوار توست
فاتحِ عقل تو نگهدار توست
در ره تسلیم رضا شاد باش
همچو علی جلوه در این داد باش
دوزخ خود را که کنی بر کنار
دولت حق را تو شوی پاسدار
ابن حُنیف از من والی شنو
خدمت دل کن به چنین ضیف مرو
ولی اله بایبوردی
حکیمانه و زیبا بود