« بلبل »
در ذات خدا نـتوان، يك حرف بد و لغوي1
از ما به بُروز2 آيد ،يا از كس بي مغزي
درعقل بشر نقص است ،جويد زِ خدا نقصي
عقل بشر آنجا شد ، يك هستي بي مغزي
ما را به خدا عشقس ،عشق از سر با مغزي
با نام خدا نـتوان ، گفتن سخن لغوي
عقل بشر از عقل است ، بايد بدهد پندي
از كار خدا بايد ، در دل بـنهد رمزي
اي با خبر اي بلبل ، برگو سخن و نطقي
با نام خـدا بلبل ، بنيـاد بـكن نطقي
اي بلبل خوش الهام ، الهام بكن طرزي
كـز نام خـدا باشـد ، الهام تو با مغزي
عشق است وگُل وبلبل،همراهن و هم بازي
هر جا سخنِ عشقس ، زآنها بُوَد آوازي
عشقي كه بحق باشد ،نَـبْود سخن لغوي
هرجا سخن از عشقس،عشقس نه هوسبازي
اي عارف روشندل ، بر گو سخنت طرزي
تا هركه شنيده است آن،برگيرد از آن مغزي
اي ناصح بي ايمان ، منما زِ سخن دزدي
چون خالقِ مـا داناس، بر تو نـكند لطفي
اي مانده به هر كاري،گر تركي و گر تازي
فتحي زِ خدايت جو، تا آن بـشود راضي
اي عاشق پستيهـا ، دنيـا دهـدت بازي
خوش مي نگري دنيا،وز ضربه ي آن لغزي3
دام است عجب سختس،كس را نكند راضي
بيرون نتوان رفتن ، از دام به هر طرزي
آنها كه به دام افتند ، خود را بجَوَن4 طرزي
خود رابجوَن چون سگ،ازصدمه ي بي مغزي
خود اي حسن اين پندت،بردل بنشان طرزي
كز پنـد تو بتواننـد ، جوينـد اثـر مغزي5
٭٭٭
1- بيهوده 2- ظهور 3- سوراخ موش و سوسمار 4- جويدن 5- فكر – مقصود- قصد 6- خرسندي