چشم ها را که می بندی پنجره هایِ خیال گشوده می شود و عطرِ کاه گل هایِ نم گرفته ای را از دور دست هایِ زمان استشمام می کنی که نگاهت را تحریک می کنند.
چشم ها را که می بندی پنجره هایِ خیال گشوده می شود و تصاویری را می نگری که در تار و پودِ روزگار حک شده اند.
چله را می بینی که غزل خوان می آید با قامتی افراشته از لابه لایِ کوچه پس کوچه هایِ تو در تویِ دوران ؛ مثل همیشه طبقی از هندوانه و انار و آجیل بر سر ، سراسر شور و ذوق و نشاط ، درست در وقتِ مقرّر.
چله را می بینی ، قصّه گویِ کهنسالِ تاریخ با ردایِ بلندِ سیاهش که آخرین نفس هایِ پاییز را بدرقه می کند.
چله را می بینی ، شامِ غریبانِ هزاران برگِ بر زمین افتاده و قاصدِ ریزشِ پوششی سپید که در بر گیرد صورتِ خشک و زردِ خاطراتِ سبزِ از دست رفته را.
چله را می بینی ، همان شبِ درازی که قلندرت می کند ز بیداری و دگرباره تولّدت می بخشد در روشنانِ بینایی.
چله را می بینی ، یادآورِ روزهایِ تلخ و سیاه و خوفناک و سرمایِ استخوان سوزِ گذارِ انسانی ، تداعی کننده یِ استقامتِ نیاکانِ خردگرایِ باستانی.
چله را می بینی و رقصِ شعله هایِ آتش را که در اجاقِ دود گرفته غوغا می کنند و می شنوی صدایِ خنده یِ خردسالان را و حس می کنی گرمایِ مطبوعِ عاشقی را از فراسویِ اکنون.
خوب اگر ببینی چه ها که در چلّه نمی بینی.
چله می آید ، شبِ انتظاری طولانی برایِ بستنِ پیمانی نو در سحرگاهِ خجسته یِ امید با فروغی درخشان تر از دیروز.
چلّه می آید....
سلام چله...
چله امد.
۲-
شبِ چله اگه تاریک و بلنده.
دلامون روشنه از خورشیدِ خنده.
کُری مون واسه زمستون داغه داغه.
حسّمون باعثِ دلگرمیِ باغه.
عطرِ گلپر رو تنِ انارِ دون دون.
چند تا هندونه ی سبز کنارِ گلدون.
شیرینی وُ آجیل و قصّه هم به راهه.
روزگارِ غم و غصّه چه سیاهه.
ظرفِ سبزی پلو ماهی رویِ آتیش.
قُل قُلِ سماور وُ قوریِ چاییش.
گذری از خاطراتِ تلخ وُ شیرین
همشون یه سنّتن ، یه رسمِ دیرین.
فالِ حافظ با یه دنیا رمز وُ رازش.
میگه برمیگرده یار ، با چشمِ نازش.
دورِ کرسی میگیم وُ با هم می خونیم.
قدر لحظه هامونو راستی می دونیم .
بیا سرما ، بیا که ما نمی ترسیم.
وقتی ما با هم باشیم از چی بترسیم.
دلنوشته و ترانه زیبایی بودند