منظومه مهتابی (قسمت اول و قسمت دوم)
قدیما یک صفایی بود و بزمی
درون خانه ها؛ سازی و نظمی
سرا گرم خوراک و خنده و خواب
دلا خرم ؛ عواطف خالص و ناب
قدم ها محکم ،اما بی افاده
همه اهل رفاقت ؛ بی اراده
مزارع سبز،خرمن زرد و دل سرخ
کبوتر باشتر ؛ فیل با شتر مرغ
هوای دنج و خوش بوی صداقت
دکان آشتی ، بازار رحمت
سحر برخاستن با حضرت دوست
زفاف لاله و آلاله نیکوست
همه بیگانه با غمباد بودند
به رقص قاصدک دلشاد بودند
نه قفلی بر دری، نی پاسبانی
نبود از پستی و نکبت نشانی
نمیدانست انسان دشمنی چیست
و یا رنگین کمان در باور کیست!
چنانی ساده و پاکیزه بودند
به جای در ،به هم دل می گشودند
نه خطی بود و نه قانون و عرفی
نه چوب و حد و مرز و نیش حرفی
نه تفتیش عقاید کار کس بود
نه تحمیل نظر از پیش و پس بود
تمام بوسه های عشق بازان
بری از شهوت و آز و هوس بود
نه ؛میدانست ،روبه ،مکر و حیله
نه مرغ عشق محبوس قفس بود
گلو بی بغض و دل به آفت و رنج
نگاه عاشقان دردانه چون گنج
بشر قدسی مآب و محترم بود
برای عشق بازی وقت کم بود
زمان و روز و شب جور دگر بود
عطارد کودکی پر شور و شر بود
در آغوش زُحل می خفت بهرام
زمین آزاده و ناهید آرام
اورانوس آن زمان ناز و جوان بود
پلوتون از پی نپتون دوان بود
و شاید کس نمیدانست خورشید
از عشق ماه تابان خوشه میچید
اَزَل سیّاره ای خورد و خُنَک بود
به دور ماه میچرخید و تک بود
همین خورشید سوزان پر آتش
دلیل خلقت چرخ و فلک بود
هزاران سال نوری خواستگاری
نمود از ماه خورشید فراری
نهایت حلقه ای از هاله نور
حنایی ناب ، از یک عالم دور
هزاران سکه از جنس ستاره
شرابی بهر مستی هماره
سری بی تاب بهر سر سپردن
دل از منظومه مهتاب بردن
تمام ساکنان کهکشان ها
به سوی راه شیری پر کشیدن
لب خورشید صد چاک از تب ماه
طلوعی زیر چشمی گاه و بیگاه
ز حُجب و پاکی مهتاب و خورشید
تمام کهکشان یکباره لرزید
به فرمان خدای عشقبازان
به یمن جشن پاک دلنوازان
سپهر نیلگون ناگه خروشید
زمین چون دایه مهتاب غرید
و با اشکی ز چشمان خداوند
فلک دیوانه گشت و سیل بارید
...........................................................................................................................................
(قسمت دوم)
چه دشوار است در اوجِ قشنگی
در این احساسِ نیک و پاک ِ رنگی
مخاطب مست دیدارِ اِلهی
فضا قُدسی چو عرشِ کِبریایی
قلم مجنون و شاعر بیخود از خود
همه در حسرت جشن سِپَهبُد
بگویی سرنوشتی سخت غمگین
وصالِ آدمی با جنسِ ننگین
........................................................
قدیما رفت و نور معرفت مُرد
هوس ایمان آدم را یه جا خورد
شد اَفسانه زَفافِ ماه و خورشید
عَطارد مُرد و زُهره سنگ خایید
مریخِ سبز و پُر آب ِ بهاری
شده جولانگهِ خاکِ صَحاری
جُزام اُفتاده در اَندام برجیس
طراوت در زُحَل ، گردیده ترخیص
پلوتون ، منجمد ،تاریک و بیمار
دلش مَملوّ از نپتون ولی زار
حدود چهارصد میلیون ستاره
همان حُضّارِ جشنِ نیمه کاره
فرو رفتند در بُهتی فراگیر
فرو ماندند در فریادِ زنجیر
هزاران سال شد ،، تاریخ پوسید
به اَشکِ آدمی ،اِبلیس خندید
ولی آن چهارصد میلیون ستاره
گواهِ قلب های پاره پاره
زِ فرطِ ناله و فریاد بسیار
اگر چه لال گشتند و عزادار
هزاران سال رفت و لیک ،ماندند
هزاران بار رقصیدند و خواندند
هنوزم نور می پاشند و نقره
هوادارِ مَه و خورشید و زهره
نکردند باور این اَندوهِ سنگین
نشد مقبولشان این عهد ننگین
هنوزم رقص و شادی پایدار است
هنوزم آرزو دنباله دار است
....................................................................
یقین دارم مخاطب در شگفت است
که شاعر مُهمَل و بیهوده گفته ست
سخن بود از قدیما و مَودّت
دلای بی غرض ، مهر و محبّت
یهو از مبحث فرش زمینی
سفر کردم به عرشِ آسمانی
.............................................
تمام درد ما از غِفلت ماست
دقیقاً هر چه هستیم از خودِ ماست
قدیما مُنتَسب بر آفرینش
تفکّر را کُنی اَبزار بینش
قرار این بود جاویدان بمانیم
فقط آواز خوشبختی بخوانیم
نه بحثی بود و نه سختی و کاری
نه دردی بود و نه درمان و باری
نه حرفی از حدود و خیر و شر بود
نه پول ،ابزار عالی بشر بود
نه ظلمی بود و نه ،کج گونه فکری
نه خِبطی بود و استغفار و ذکری
قرار این بود ، خوش باشیم و در کار
بگردیم همچو سیّارات ، بسیار
هزاران کهکشان و گیتی و راه
هزاران راز در بیراهه و راه
کُراتی غول پیکرتر زِ خورشید
علومی ناب را بر بنده بخشید
هزاران نوع، جاندار و خزنده
حدوداً سی هزار گونه گزنده
گیاه و جامد و حیوان و کانی
هزاران دانش و سِرِّ نهانی
فلات و جُلگه و کوه و دَر و دشت
کویر و دَرّه و دریا و گُلگشت
گهی سرد و خُنک ،گاهی چه سوزان
دمی می خندی و یک دَم، گُدازان
..............................................................
جهان را نیست سختی و مَشِقَّت
بَری باشد خدا از رنج و مِحنت
بنا فرموده دنیا را به نرمی
فشرده دست انسان را به گرمی
خدایی کو (که او) بزرگ و لایزال است
و توصیفش یقین ،اَمری محال است
حکیمی که به جز اَسرار حکمت
به جز رحمانیت،عشق و مَوّدت
به جز زیبایی و احساسِ لذّت
به جُز تقدیر و فَرُّ و جاه و عزّت
نکرده خلق ،چیزِ دست و پا گیر
نبسته دست و پای ما به زنجیر
به انسان قدرتی را او عطا کرد
که بر کون و مکانش ، مقتدا کرد
و آن قدرت که مبنای بشر شد
به یُمنِ آن بشر ،سالار و سَر شد
نه علم است و نه زور و قدرت و زَر
نه مَدح و نه دعا و ذکرِ بهتر
عطا فرموده بر انسان زِ جودش
صفای عقل را ، از تار و پودش
....................................................
ولی افسوس ، جای اِستفاده
از این گنجی که در آدم نهاده
به جای اِکتشاف و عشق بازی
سکونت در سرای بی نیازی
رسیدن بر دیار دور دستان
جهانی عاری از میّت پرستان
رَه اندیشه پیمودن و رفتن
و یا حَدّاَقل دُردانه گفتن
رموز آفرینش ، مشق کردن
بَسی اَندیشه را سرمشق کردن
مریخ و مشتری و راهِ شیری
رها گشتن از این داغ اسیری
اِراده کردن و مِیسور گشتن
به مانند خودش ، مَسرور گشتن
چنین نیروی بی پایان و ممتاز
به نادانی و مَستی ،گشته دَمساز
.................................................
چه شد اینگونه ماتم پروراندیم؟؟
چه ساده جهل را ، ترجیح دادیم
جهان سَرتا سَرش مبنای عقلی ست
چنین ظلمی در آن هرگز روا نیست
کمی اَندیشه و لَختی نِگَه کن
حَذَر از این مسیرِ پُر گُنَه کُن
به حکم عقل ،این نیروی بی مَر
خداگونه به کارَش گیر و باور
بزن دستی به اَسرار نهانی
بِپَر تا اِنتهای کهکشانی
پایان قسمت اول و دوم ....ادامه دارد.......
سروده علی احمدی (حادثه)
احساستان هماره جاری باد