بود برکه ای چو یک دشت ، کبیر قورباغه بود در آن ، کثیر
آن جا پر بود ، از صلح و امان بود ، مدت ها ز هر مار ، نهان
در ، گذر ، ایام ، بر طبق مراد تا که روزی شد همه چیز ، به باد
قورباغه بچه ای بود ، کریم صاف و صادق ، بر همه بود ، رحیم
حاجتی هر هم نوعی برد به پیش بر طرف می کرد ، بی حرف وَ نیش
در توانش قدرتی از نَه ، نداشت هیچ هرگز در کمک ، کم نگذاشت
یک رفیقش را که او بود ، مریض درکمک ، رفتش به یک دشت عریض
رفت و رفتش ، تا رسیدش به کویر دید حیوانی به یک پوست ، اسیر
آن را یاری نمودش ز وفاش تا رها شد مار ، تسلیم غذاش
مار تصمیمی گرفتش به چنین تا که یابد جای برکه به زمین
دوستی با او نمودش ز فریب احترامش کرد ، با مهر و شکیب
قورباغه،شاد ، از دوست جدید هیچ گویا مثل او دوست ندید
دعوتی کردش ز او چون به نَهار جای برکه را به او گفت ، چو یار
وقت گفتن ، دید ، بوده همه دام هم که خود بوده غذا ، هم ، همه ، شام
خورد او را مار ، بی هیچ درنگ با دگر ماران ، او رفت به جنگ
آن برکه را که بودش به چو لاک مارها را شد ، چو یک ظرف خوراک