«مرد پیر و درخت»
قد کشیده ، تک درختی در کویر
شاخ و برگش ، در دو عالم بی نظیر
استراحتگاه بودش در زمین
زیر سایه اش ، همه را در امین
روزگارانش به خوبی در عبور
خار ، تا پایان آمد در تنور
پیرمردی را بدیدش تک درخت
دید او را هیزمی از چوب سخت
سوی او رفتش به قصدی از فریب
آن را گفتش ز دلسوزی ، غریب !
گفت : « خواهی تا ز تنهایی فرار»؟
گفت او را : « چیستش چاره ی کار»؟
راه کارش را به او گفتش چنین :
«جنگلی باید روی دیگر زمین»
بی خبر بودش ز هر جا جز کویر
آن جا را بود هم چون یک اسیر
وصف جنگل را ، ز او ، برخود بخواست
تا که داند درکجا جنگل بپاست
گفت در وصفش به اوحرفی چنین :
« هم چو یک قطعه بهشتی برزمین
پر ز سبزه ، پر ز گل ، هم چون بهار
آن جا را هست او را هرچه یار»
شاد و سرخوش شد ، ز هر چه می شنید
تا که در پایان مکرش را بدید
شد موثر، حرف ها از مرد پیر
جای خود دیگر ندیدش در کویر
خواست او را برکند ، او از زمین
تا که بشنیدش ز او ، وصفی چنین
بر تنش ضربه بزد هردم ، مدام
تا بدیدش او که افتاده به دام
بست با هم چوب ها را با طناب
آرزوهایش بشد هم چون سراب
تا که خود را خار ، در آتش بدید
پیر را با خود دگر مونس ندید
به شعر ناب خوش آمدید
سروده زیبایی را هدیه آوردید