حاکما ، بگشا تو این زنجیرها را
که من از دیدن افسانه سیرم
مرا بیرون بکش از قبر ظلمت
که این وابستگیها کرده پیرم
ببین دیگر مجال گریه هم نیست
همه گفتند : تقدیرم چنین است
هزاران دل ، غم را میپسندد
دروغم تا حقیقت در همین است
از آن روزی که فهمیدم خطا را
تمام آرزوهایم هدر شد
کدامین دست اهریمن مرا بست
که فکرم با سیاهی همسفر شد
به هر جا میروم دیوارِ سرد است
نگاه عاشقی ! درگیر من نیست!
از آن دوران که دل بستم به هر یار
یکی هم شامل تقدیر من نیست
وکیل بند هم به رویم مشت کوبید
شکستم ، ناله کردم از غم یار
خزیدم گوشه ای در بیخ دیوار
چو دیدم لاله ها را بر سر دار
چه میدانم چه ها گفتم از این درد
تو این بیچاره را آهسته تر زن
من از آنان که میگویی نباشم
تو جرمم را بگو؟ با چوب تر زن
به هر جا نارفیقان حلقه بستند
چه ها کردم در این آشفته میدان
چه ها گفتم برای مرگِ یاران
چه میدانم از آن غوغایِ باران
خداوندا ، عسل خوردم گذر کن
تو از جرمم مجازاتی دگر خواه
مرا دیگر امانِ زندگی نیست
برایم خلوتی آسوده تر خواه.