همچو اسبی به ناز
میخرامد
بر دشت خالی من،
صولتیست بر افسونگری
که به جهانی نمیتوان فروخت.
و آینه در برابرم
به تماشای خوشبختترین مرد زمین قاب میشود
گویی
بیآن دو
مرا
خاطرهسازی احساسهای گمشده
افسانه بودهاست.
و هوای اردیبهشت
در دامنههای پر فراز و سپید
میوزد به نسیم نوازش و عطر.
بهراستی
این همه شکوه را چگونه هضم میتوان؟!
گاهی میترسم از رشکها-
شادمانی در پستویم نهان باید،
هرچند
همواره آرزومند همسایهام...
آه، ای خداوندگاران احساس
در سیب تو شرم پنهان نباید
که من بندگیها فروختهام
و بی هیچ پشیمانی
بر گردهی پارهی راه
وصلهها دوختهام.
انکار تو
شکستن آینه نخواهد بود
و نه اسبی را به رم
و نه هرگز
در بخار بستهی دی فرو شدن
بیسایه
درون دهلیزها رویا میبافم-
اگر حتا نخواهی.
من استوارتر از آنم
که ستموارههای خشم برکشی بر آینه
که خیش اندازی
بر گسترده زمین عریان خشک
که توفان بدمی و فراز فرو بندی...
لبخند، واژه توست
هرگاه که خواهی
گفتگو کن
مرا
۹۷/۰۷/۲۴