آهای تراااامپ
به دنبال نفت میگردی؟
شورون را به سویم بفرست
این روز ها من
چنان عمیق احساس تهی بودن میکم
که میتوانم چاهی حفر کنم که به جای آب، نفت فوران کند!
________
دوستت دارم
دوستت دارم
و باز دوستت دارم
این چرخه تا ابد
دوستت دارم
________
ندانم که آنم یا که آنم
فقط دانم که آنم که پریشانم
در محفل عاشقان جایی ندارم
در دیوانگان محفل ندارم
من آنم یا که آنم؟
که چنان پریشان و حیرانم
در جستجوی تو بی کلامم
در بی هوایی نفس کشانم
________
سهم من از تو
بی قراری هاییست
که شب و روزم را
یکی کرده اند!
________
خاطراتت
چه با آتش کشیده مرا
در این لحظه
که با خنده آغاز شد
و به آتش ختم!
_______
دل را چه به آرام گرفتن
ان شباهنگام
که پلکی لرزید
قطره ای ریخت
در آن شباهنگام
که قلبی افتاد
ز دستی
شکست بر سنگی
خراشید عمری
خواباند نفسی
دل را چه به ارام گرفتن....
_______
ستاره های آسمان را که بشمارم
انتهایشان نا شمارش میشود برایم
علتش را نمیدانم
ولی تا میشمارم
یک
دو
سه میشود گریه
در ساختار ستارگان هم دست برده ای؟
که میشمارمشان ....
_________
من دل دارم
یا لَک لَک؟!
که در تلاطم خاطراتم
تمامش زمزمه ای به گوش رسد
« دل لک زده برایش»
_______
آه این روزهایم
مصیبتی شده است کوچک
بر تمام مصیبت های زندگیم ام
اتفاقات این روز ها را
میشود پست سر گذاشت
ولی مصیبت بزرگ را چه؟
مصیبت بزرگ برای من
آن روز بود
که صدای گریه هایم را
پدرم از پشت درب اتاق زایمان
شنید...
_______
دل آرام بگیر
اینقدر بهانه گیر شده ای
که یاد کودکی خردسال می افتم
که بی دلیل و با دلیل
با جیغ بنفشش
خواب بر دیده ها میرباید
________
گاهی
دستان از نوشتن قاصر میشوند
چشمان از گریستن ناتوان
پاها در میان راه قفل میشوند
و دلی که بی پناه میابد خود را
و آنگاه است که هوای رفتن به سرت در میزند....
_______
چشم هایش....
نبض زندگی من است!
واااای بر من
چشمان که را میگویم؟
______
زندگی را با تو آموختم
مرگ را نیز...
این گذر عمر است
که با تو آموختم!
چه گذری دارد عمر
که از تو آموختم...
________
گاهی
بغض راه بندان راه می اندازد
اما
تخلیه راه
مگر ممکن است؟
_______
انگار کلماتم
به صفر مطلق رسیده اند
آسمانی پر ستاره
سکوتی مطلق
چشمانی خیس
ترکیبی بی نقص
برای بارش کلمات!
آه....
پس چرا نمیبارند
که این بغض کلمات
مرا رها کند
_______
مجنون ز من فراری باد
درد این دل چیست؟
کی در سکوتش
فریادی سر دهد!
اورست فرو ریخت!
همگان به دنبال
بمبی صوتی
که کوه را متلاشی کرد...!
بمب؟چه خنده دار برایم
ای کاااااش میدانستم
درد این دل چیست....؟
________
زندگی را این روز ها باید نوشت،
نوشت و باز نوشت!
زندگی دگر جای بودن نیست...
زندگی آن روز معنایش بی معنا شد
که مرواریدی از چشمان ما افتاد!
بسیار زیبا سروده اید
عالی