دلم گرفته ازخودم ، چراحيا نميكند !
فشرده سينه ام به غم ولي سوانميكند
تَرك تَرك صداي من خميده شددوپاي من
گذركند طبيب دل ، مرا شفا نميكند !
شكسته بال وپردگر، قفس بلايِ جانِ من
كبوترشكسته پر ، كسي هوانميكند !
به جزسرشك ودردوغم كه بوده آشناي من
چه گُرگرفته سينه ام ، مرا رها نميكند !
شدم غريقِ اين كويربه ساحلي اسيرومن
نشسته قايقم به گلِ كسي جدا نميكند !
گسسته چاروغِ دوپا بسان خنده هاي من
دوكفش كهنه رادگركسي به پا نميكند !
هماره دردِعشق وغم تيشه زده به ريش من
همه نظاره ميكنند يكي دوا نميكند !
هميشه پاي سجده ها، شده عذاب جان من
چرا براي لحظه اي ، مرادعا نميكند !
خُمي پرازشراب وُمي تُهي شده سبوي من
به غيره ميدهد ولي مرا روا نميكند
حجابِ غصه هاوُوهم دريده جامه هاي من
مشين كه قصه هاي من تورا قبا نميكند !
s@rv
اين شعرگونه هرچند ناقص تقديم ميكنم به سه استادبزرگوارم جناب زرين قلمي .رحيق وجناب البرز كه بسيار شرمنده ي محبت هاي ايشان درساوه وبا غ مصفايشان هستيم .روزي بسيار خاطره انگيزوفراموش نشدني