به کدامین گناه ناکرده
همه احوال من پریشان گشت ..
همه افکار من جدا زخدا
همه خالی زدین و ایمان گشت ..
من و دل عهد عاشقی بستیم
تا نفس هست پیش هم هستیم
دل من ناگهان از اینجا رفت
غافل از قول و عهد و پیمان گشت ..
یک زمان دل همچو یاور بود
روز و شب دل شادی آور بود
چونکه او رفت تن زهم پاشید
روح من چه بی سروسامان گشت ..
به تنش هرچه بود ازعرفان بود
جامه اش از خلوص ایمان بود
ناگهان او چه دید که درهم ریخت
جامه اش پاره کرد و عریان گشت ..
خنده یک دم از لبش چیده نبود
قطره اشکی به رخش دیده نبود
روزگارش آنچنان کاری کرد
چشم خندان دلم گریان گشت ..
چه کنم حال جای دل خالیست
غصه و غم جای خوشحالیست
یاد دارم برای چند سالیست
در هوای دل و دین طوفان گشت ..
ساحل سینه پر از آرامش
دل بروی بستر آسایش
فتنۀ زمانه ناگه آمد
موج آرام دل خروشان گشت ..
دل بی تاب اضطرابی داشت
روزگار بد و خرابی داشت
بر نیامد زدست من کاری
ترک خانه مگر که درمان گشت؟ ..
پس دگر بحث بیهوده چرا
قصه ی سینه ی فرسوده چرا
من دگر یادی از آن دل نکنم
قصه ی دل همینجا پایان گشت ..
بسیار زیبا و غمگین بود