يکشنبه ۲۷ آبان
|
دفاتر شعر رضا اسماعیلی (فریاد بیصدا)
آخرین اشعار ناب رضا اسماعیلی (فریاد بیصدا)
|
فرد مشکوکی حواسم رابه خودش جلب می کند!
چراغ راهنما سبز است.از پیاده رو رد میشوم!
راننده تاکسی دستش را روی بوق گذاشته وپشت سرهم بوق می زند و بافریاد میگوید :
-مرتیکه؟مگه کوری؟؟نمی بینی؟؟
بی اعتنا رد می شوم!کمی جلوتر با پیرزنِ کمر خمیده عصا به دستی برخوردمی کنم!میوه هایش نقش برزمین می شوند!بدوبیراه می شنوم!ساکت می مانم و رد می شوم!ازدیاد جمعیت نمی تواند مانع راه رفتنم شود!
پیرمرد سبزی فروش به رسم ِ عادت سلام می کند!لال شده ام انگار!بی جواب ردمی شوم!آبِ توی جوی ازشدت سرما یخ بسته!دما به نزدیکهای صفر درجه میرسد!ناگهان آستین پالتوی مشکی رنگی که یادگار مادرم است به شاخه درختی که تانزدیکهای زمین خم شده گیرمیکند و پاره می شود!پالتو را ازتن بیرون می آورم و همان جا کنار درخت رها میکنم!انگار سرما برایم بی مفهوم شده است!هیچ چیز برایم مهم نیست!برای اینکه آن فرد حتی یک لحظه ازنگاهم نیفتد،پلک نمیزنم!به سرعت قدم برمی دارم!هرلحظه که به او نزدیکتر می شوم یک آجر از بنای من فرو می ریزد! سریعتر گام بر میدارم!به او میرسم!دستم را روی شانه هایش می زنم!
-ببخشید؟؟
+سرش را بر می گرداند!
ناگهان تمامِ من فرو می ریزد!درد آور است!
بازهم پیدایت نکردم!
او،تو نیستی!تمامِ راه، سوء تفاهم بود!
اوفقط از پشتِ سر شبیه تو بود!
|
نقدها و نظرات
|
ممنونم از خانوم ستوده عزیز.متشکرم وقت گذاشتید🌷 درسته خب شعرنیست اما نوعش رو زدم آزاد!اگر میشد کلمه " شعری از " رو تغییرداد منم به " رمانی از " تبدیلش میکردم☺ | |
|
نمیدونم شاید میشد به قسمت پست وبلاگ بفرستین | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
دلنوشته زیبایی است
جسارتا در شرایط حاضر بیشتر راننده تاکسی ها مودب نیستند؟
در طول راه تنها پیر مرد و پیر زن برایتان مهم بودند؟ بقیه را ندیدید؟
و چند سوال دیگر