بین ما و ادب محتسب لاد کرد،
این بی ادب دشمنی بنیاد کرد،
نهال دشمنی افکند میان من و تو،
بی اعتمادی چون کوه میان من و تو،
سر دوستی ندارد این دستار بسر،
این بی ادب و این بی بصر،
بین ما و شیخ هیچ گاه راست ناید،
تا شیخ است دوستی اقوام نشاید،
با عقرب همنشینی بهتر یاوه شیخ،
.که سخنش بد تر از چکش و میخ،
سوزد دما دم دلم ازین یاوه سرائی،
خسته ام ازین نامردی و این جدائی،
تا بمیرم از درد، حکیم، جای نوش نیشم کن،
راحت از دیدار شیخ و هم خویشم کن،
این همه فاصله بین من و دیدار یار،
چسان پرستاری کنم با این چشم بیمار، بیادت ای چون اشک از دل و دیده چکیده،
تو رفتی و مرا هوش و عقل از سر رمیده،
جز تو ای شاه سودای دگر بسر نیست،
مرا چشم بدر به انتظار یار دگر نیست
چونـ مرغی که جدا مانده از اشیانه،
چون طفل مدام دارد گریه و بهانه،
گر بسر آرم شبی دور از کابوس دیو،
تا شام بفکرم و مدام بیاد ان خدیو
ــــــــــــ شعری از منوچره کرجی ــــــــــــ
ـــــــــــــــــــــــ ۹۶/۱۱/۱۴/ـــــــــــــــــــــــ
.
جالب و زیبا ست