خواستم تا از درخت وصلتش.
ميوه اي چينم نشد
بخت بد گر با دلم ضد ست،ليك
زان تغابن دست ما كوتاه شد
تا به عشقی بس حقیقی در زمان
عطف باشد سینه را سودای عشق
هوشمندان را به عالم هر دلي
بند زنجير جنون عشق بين
من بدرس عشق در دستم كتاب
روي گردان از حديث عقل و دين
گفت آن سالک که بس ره رفته بود
عشق در اوراق هستی را بخوان........
سربلندي ها بسي رخ داد ليك
دار گشت از عاشقي ها سر بلند
چهره ي حلاج را ديديم سرخ
رايت منصور بر دار بلند
اي كه عشقش را تو ميداني قصور
خون عاشق را تو ميداني حلال؟
با كدامين دين، بدادي اين قرار؟
تا انالحق در مقام دارشد
بانگ آن ديگر نمي آيد بگوش
بگذريم اين قصه را پايان نیست..!!
در نگاه از عينك دورم هنوز
با دلم افسرده اي گفتم چرا؟
عهد گل پژمرده اي گفتم چرا؟
توبه ي دوشينت ار آزرده ساخت
ميتوان بشكست با سنگ آن بلور
بار الاها وه چه فرخ طالعند
سود جوياني كه در بازار عشق
درد و رنج عشق را سودا كنان
لذت دنياي دون را بفروختند
رايت عقل معاش انديش را
با حضيض و اوج دل افروختند
در عدم چون ارغنون گشتند، ليك
رايت منصور را افراختند
گشت پيروزي همه از آن عشق