روزها از اين و آن از تو نشان پرسان منم
هر شبى مست و خراب افتان و سرگردان منم
هركسى از باورش اندك جوابى ميدهد
عقل مستغنى نميگردد چرا گويان منم
هر كه مى بيند ره و چاهش زمن كج مى كند
گشته ام منفور مردم گوئيا شيطان منم!
راه من زين مردمان بى خرد گشته، جدا
واندر اين راه خطا بى رهبر و رهدان منم
هرگزآرامش نگيرم تا نگيرم دامنت
رو نمايان كن بدانم هستى و نادان منم
اينهمه جاندار و بى جان گو چرا از بهر چيست؟
در مقامات صمد! سرگشته و حيران منم
خلوتى خواهم بيابم تا در آن مأوا كنم
واندر اين ماتم سرا بى سَرّ و بى سامان منم
خسته ى گم كرده راهم جرعه اى آبم بده
آتشى بر جانم افكندى كزان سوزان منم
از كتابت آيه ها خواندم بسى ليكن چه سود
راحت جانم نشد چون برتر از قران منم
صاحب تورات و انجيل و زبور و ذكر، تو
صاحب عقل و شعور و منطق و برهان منم
به فروغ اخترت در آسمان غره، مشو
در زمين روشنتر از آن اختر تابان منم
در پى ات فرسوده شد اين جان و تن هر ره سراب
آخرش دانستم آن گنجينه ى پنهان منم
ائلمان اكبرى ( چمن قارا )