جمعه ۱۸ آبان
|
دفاتر شعر محی الدین ذهابی(شبرو)
آخرین اشعار ناب محی الدین ذهابی(شبرو)
|
یه سیگاری بی جون
به قناری بی دون
گوشه نشین تنها
از چشاش میرزه خون
نشسته در گوشه این دنیا
نگاه بر اسمان این دنیا
در اسمان چه می بیند او؟
شاید که میبیند رویا؟
غم هایش تکه تکه موج موج
مرگ رویا هایش فوج فوج
درد دارد بسیار شاید
عشق بسیار دارد شاید
محبت نیاز دارد شاید
عشق پاکی میخواهد شاید
شکسته ز دست ادمیان
از دگر باره شکستن دل نگران
که یارش در کنار دگران
مینوشد شراب و شادان
بی توجه به سیگاری دل نگران
میکند روشن سیگار با سیگار
میکند با دلش پیکار و پیکار
در میان این زمانه ی غم بار
تا یادش افتد گریه می کند هربار
به سازی شکسته به دستش
به تنی رنجور گیتار به دستش
به قلبی شکسته در سینه
در روبرویش یار است در دیده
اینبار هم گوشه ای میشینه
تک تک لحظه ها را میبینه
می زند با دست رنجورش بر این تار
میخواند از لیلی شیرینش دگر بار
در نگاهش میتوان دید که با حال زار
با چشم گریان میخواند به یادش دگر بار
رسوای رسوا
تنهای تنها
غمگین ز دنیا
تنها ز رویا
صدا کند خدارا
فریاد زند دعارا
گوید که پروردگارم
ای همره غمخوارم
رویایی از تو طلب کارم
به اینجا کشیده کارم
ز دست دادم یارم
نمیبینی که بیمارم؟
از من تو جانی را طلب کاری
در من چه میبینی جز به بیزاری
جز به هر روز گرفتاری
جز به اینهمه بیماری
خسته از شب بی پایانم
خلاصم کن تو ده پایانم
گریه تا ب کی کنم ای خدا
خسته از هر روز بی اویم خدا
ز درگاهت سیه رویم خدا
گناهم چیست که بی اویم خدا
ناگهان در اسمان غوغاشد
اسمان ناگه بی پروا شد
اسمان گریان از حرف بنده ی بی جان شد
زمین خیس خیس از گریه های اسمان شد
جوان پیر قصه آه کشید
دمی طولانی از نفس سیگار کشید
گفت یار من باران دوست دارد
رقص با عشقش در این جال دوست دارد
هرچه گفت با او همره هم پا شدم
هرچه میزد برای سازش رقاص شدم
عاقبت در این شب بارانی تنها شدم
برای مردمان اوازه خوانی رسوا شدم
کسی از او بپرسید که حالت خوش نیست؟
تو را به تیمار و دکتر نیازی نیست؟
درکنارش زیبا رو بگفتش که چشمانش اشنا نیست؟
که او ایا با من اشنا نیست؟
تومنی به دستش نهادند دو عابر
دمی بعد دست به دست رفتند دو عابر
دمی طولانی تر کشید سیگاری مست
به ارامی زیر لب گفت این همان است
به اسمان نگاهی کرد و گفت این چکار است؟
سهم دل رنجور بی فردای من خدا عذاب است؟
کاش
کاش که این تن فردا نباشد
در میان ادمیان زنده نباشد
بیش از این دل ما حامل درد نباشد
خسته تن بر زمین گذاشت او
زیر لب دعا کرد که کاش فردا نباشد
خسته خسته
با پری بسته
دلی شکسته
خوابی پر رویا کرد
ایندفه ترک این دنیا کرد
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
قصه ی شعرت تلخ بود
اما زیباااا