بانوی سیب و حضرت خورشید
حوَای فصلِ عاشق پاییز
آرامش تکراری هر روز
رویای شب های خیال انگیز
با من مگو از رفتنت هرگز
فردای بی تو مثل دیروز است
هرگز چنین کاری مکن با من
حتی خیالش سخت و پرسوز است
این خانه از عطر تو لبریز و
هر گوشه اش تکرار یاد توست
عادت به تنهایی نکردم چون
عادت فقط انکار یاد توست
فرقی میانِ سیب و گندم نیست
اینها همه تمثیل و تفسیر است
دارد چه توفیری مگر وقتی
بند دلی درگیر زنجیر است
با من بیا تا آخر قصه
این مردِ شاعر شانه کم دارد
یک عمر غم را زندگی کرده
یک آسمان اندوه و غم دارد
حالا عصای عشق را بردار
جادو کن و امشب قرق بشکن
ترکِ درختِ سیب و گندم کن
عصیان کن از افسونِ اهریمن
اسبِ چموشِ عشق را زین کن
جولان بده در دشتِ شیدایی
پیشانی ام را سجده گاهت کن
در سمتِ قبله گاه دانایی
بر روی شالیزار موهایت
دست نوازش میکشم امشب
بر چشم هایت بوسه خواهم زد
بانوی کافر کیشِ لامذهب
در ذهنِ من همچون مسیحی تو
برپا کن امشب شامِ آخر را
دیگر یهودایی حواری نیست
برگیرش اکنون جامِ آخر را
تقدیم به همه ی عاشقان
بیستم آبان ماه 96 - البرز - فردیس
محمد پازوکی
عاشقانه و زیباست