آن شب سرد
که از کوچه ی تاریک گذر کردی و رفتی
من همان ساعت و لحظه
محو جادوی هزاران رویا
خواب شیرین تو را میدیدم
برف آن شب گویا ؛ تا سحر میبارید
کوچه پوشیده مگر تور عروسی بر تن
که چنین گشته سپید
کوچه انگار همانند دلم غمگین نیست
ک به تن رخت عزایش گم شد....
و کمی آنسوتر
قامت نارونی خم شده از جور زمان
زیر انبوهی برف...
که به دل شوق تبر را دارد
تا رهایش کند از بند زمان....
رد پاهای کسی در دل برف
مانده گویا به تن زخمی شب
آن زمانی که تو عزمت پی رفتنها بود
کاش میدانستی
کوچه هم بغض تو را نیز به دل میگیرد
و دگر خواب به چشمان دلم میمیرد
صبح فردای پس از باریدن
در پی آن شب سرد
پر گنجشککی از روی درخت
بر تن سرد زمین می افتد
عابری مست ،،،
غزلخوانی صبحش جاری
پیرمردی عاشق
چپق چوبی اش را که پر از درد زمان است
به لب میگیرد
کودکانی همه ی دلخوشی و شادی شان
ساختن برفی آدمهاست...
غنچه های گل رز
که شده پر پر و اینجا مانده
پای دیوار بلند
در کنارش اثر پای کسی
گوییا او هم از این رفتن و ماندن گیج است....
نیمه شب عطر تو را پنجره ای
تا به اعماق وجودش بلعید
کوچه هم در پی تو ؛
پا به پای من دلخسته دوید...
آسمانی که در آن تاری شب
به بزرگی دل کوچک تو
تا فراسوی زمان
تا خود صبح و طلوع
برفها میبارید..
کاش امروز نتابد خورشید
ردپای تو اگر آب شود
وای اگر اب شود.......
#جوادبخشی_زاده