مسمط مخمس
آنجا كه حرفي ازعشق با دلستان توان زد
وز برق چشم مستش آتش بجان تـوان زد
مطرب زپرده بيرون دل را چنان توان زد
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
.........................................
بر پیک مهر جانان فرض است دل گشادن
بر خـاک پـای آن پیـک باچـشـم بـوسه دادن
در چین زلف جعدش از جـان و دل فتادن
بر آسـتا ن جـانـان گـر سـر تـوان نـهادن
گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد
.......................................
با عشق مه دو گردد ازابروئی به ایـمـاء
نـقـش هـلال یـارم خطـیسـت پـر مـعّـمـا
سروست آن پری رو من گوژو پیر سیما
قـد خـمـیـدۀ مـا سـهلـت نـمـایـد امــّا
بر چشم دشمنان تیر از آن کمان توان زد
.........................................
در کار عشق بازی غمزست و رمز ورازی
زان تاب زلف مشـکیـن بـر جـان بـود نیازی
صـوفی بیـا که مـطرب در پـرده زد حجازی
در خـانـقه نـگـنجد اسـرا ر عشـقـبـازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
..........................................
راز و نیاز وجانان دارالسلام و رندان
در قلب رند درویش عشقست گنج پنهان
عجلً السَمین ندارد اوراست نان وریحان
درویش را نباشد برگ و سرای سلطان
مائیم وکهنه دلقی کاتش بر آن توان زد
........................................
عـشـاق در گـه تـو در وادی نـیـازند
مرغ و چمن گل و مـُل چون سایه و مَجازند
ویـن شـاهـدان زسـیـما آئـینـه هـا بـسـازنـد
اهـل نـظـر دو عالـم در یک نـظر بـبـازند
عشقست و داد اوّل بر نقد جان توان زد
.........................................
این عشق نیست ای دل کز خود غمی زدودن
بل آنکه در غـم و رنـج مـعشـوق را سـتـودن
در شـوق و وصل جانان درد و غمی فزودن
گـر دولـت وصا لت خـواهد دری گـشـودن
سر ها بدین تخیل بر آستان توان زد
.........................................
پـروانـۀ دلم را شـمـع جهان رَمـادسـت
خاک وجود عشاق هر لحظه دست بادست
از خطِ جام وساغـر بـر کلک ما سوادست
عشق و شباب و رندی مجموعۀ مرادست
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
..........................................
عاشق نخوان کسی را تا غرق تاب و تب نیست
با من مگو عـلاجـم کآن لعـل چون رطب نیست
هم راحت روانم از زلـف هـمچـو شـب نـیسـت
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راهزن تو باشی صد کاروان توان زد
..........................................
(رافض ) تو هم چو رندان در سا حت نیاز آی
در سِلک عاشقان و در دام غمز و ناز آی
از زهد خشک بر خیز در خیل اهل راز آی
حافظ بحق قرآن کز شید زَرق باز آی
باشد که گوی عشقی در این جهان توان زد