کودک شیطان و بازیگوش عشق چشم خود را بست و تیر از زه کشید لامروّت چشم خود را وا نکرد حاضرین، در باغ را اصلا ندید تیر، مشتاقانه در قلبم نشست قلب من پر شد، پر از عشق و نیاز از بد اقبالی، فقط من بودم و یک زن زشت و پر از اطوار و ناز چشم من دیگر بجز او را ندید قلب من لرزید و عشق آغاز شد طفل شیطان کرد کار خویش را درب های تیره بختی، باز شد مهر ورزیدم ولی افسوس و آه دل اسیر دلبری دیوانه بود پر ز مکر و حیله بود و بی سواد بی هنر، در شیطنت فرزانه بود عقل گریان بود از احوال من کل جانم بنده ی او گشته بود چشم و گوش و دست و پایم، یک به یک محو آن دلدار بدخو گشته بود سال ها بگذشت، اما همچنان تیر عشقش در دل من مانده بود دل پر از خون میشد از دستش وَ عقل همچنان در کار من وامانده بود عاقبت یک روز با چشمان خیس رو به سوی آسمان، نالان شدم از خدا خواهان پایان دادنِ این عذاب سخت و بی درمان شدم گفتم ای باریتعالی، عشق او کار چشم و دست عقل من نبود تیر « آمور» تو بر قلبم نشست انتخابش بهتر از دشمن نبود! تا خدای مهربان این را شنید زود طفل عشق را احضار کرد تیر را از قلب من بیرون کشید مهر او، زخم مرا تیمار کرد ای که شعر تلخ من را خوانده ای اندکی در کار خود هوشیار شو گر که در رویای عشقی باطلی زود از کابوس خود بیدار شو عشق خوب است و چنین است و چنان یار خوب از عشق اما برتر است عشق همچون بال پرواز است اگر همدلی با یار، بال دیگر است.
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.