حضور تنهائی
من حضور خود را تشنه از نیام می بینم
و قالب لب ها را در تَرَک زمین خشک
و آوازی از دورها نزدیک می شود
دست های خود را چون دشتی مأمن پرندگان می دانم
و روزنه های ریشه زیر خاک در برهوت نفس می کشند
پیوستگی در دستان برگ هایم، جاری است، به دنبال آب
و نشانم سایه سار زمین است در داغ آفتاب
هوا در رگ هایم نفس می کشد، تا پایان جان
من صدای نبض خویش را در تاریک رگ هایم می شنوم
انتهای جان خود را که به بن بستی ختم می شود،
ترسیم چشم هایم نموده ام
آفتاب در من جاری می شود ، من تهی از سردی
لیک من نشاط را دوست دارم، پاهایم به دنبالش هستند
شب زوزه کشان سفیر خود را در کوچه های تاریک پهن می کند
در انتهای کوچه سرگردان ، زیر نور مهتاب ، سیاهی شب
امشب رمق می خواهد جان بشوید و رها در افکار سردم شود
در همین غروب سرد:
جغد پریشان روی درخت خانه همسایه مرا نظاره می کند
در اتاق حضور تنهای دوست را لمس می کنم
شبی که ماه پشت ابرها پنهان است
فریاد نیمه شب از من گویاتر است، خاموش نمی شود
صبح فردا غم پنهانی دیشب را روی درخت تنهائی
خواهم نوشت
گنجشک را سمت رود هدایت خواهم نمود
سپس من و درخت در تنهائی خواهیم گریست
غم ما را هیچ کس نمی داند
حتی ساکنین باغ
در مدینه فاضله .
محمد نصرتی راد ( روهان )