: اگرمُردم مكن باور...!

نميدوني چقدرسخته، كه بي توباخودم باشم

كه شادي رفته بامحمل ، اسيردردوغم باشم

بيا ، تنها شدم ديگر، دراين شبهاي طوفاني !

نگاهم خسته وُدرداست ، گرفتارِ ستم باشم

توازخلوت چه ميداني؟!هميشه زاروحيرانم

شده كابوس ، روياها ، ميان غصه پنهانم

نشستم گوشه اي تنها ، بيادخاطراتِ خود

نديدم رنگ شاديها ، رسيده قصه پايانم

دگرجامانده ام درخود، مروديگرزپيش من

اگرمرهم نمي باشي، مزن ديگرتونيش من

بيا تا همنفس باشيم نه تيغ خاروخس باشيم

كه دل خونابه گرديده ،ازاين حال پريش من

چراغرقم دراين گرداب؟ به اميدِ وصال تو!

كه شايد اين دمِ آخر،  ببينم آن جمال تو !

نميدانم چه ميداني ، توازحال خراب من ؟

اگرمُردم مكن باور، كه باشدشوروُحالِ تو!

دگرعشقي نمي يابي ،كه بيندگريه هايت را

به غيرازسايه اي ازغم ، كنارهاي هايت را

نويسم خاطرات ازدردوُرنج وُقصه هاي خود

گذارم گنجه ي شعري، براي غصه هايت را !