گر داده بمن موی سپیدم شب غمبار
با بوی تو صبح است مرا شوق به دیدار
روزم اگرش رنج و ملامت سپری کرد
آرام شود از شوق وصالت بشب تار
اکسیر جوانی من است تر نم عشقت
مستانه کشد سوی چشاندن به برت یار
مستی مگر آن است که از باده بزاید
مست از بوی تو بر یاد ندارد خمار
مفتون تو هستم جوارح همه در کار
درگیر تو شد عقل و دل و تامه افکار
دوری ز تو گیرد صحت از روح و تن زار
طره موی تو داده است به جانم تیمار
چو مرا عذلت و بیماری و فقرم گیرد
از چه باکم برود شوق تو دارم در کار
مزه نام تو هر دم به زبانم باشد
طعم آن را بچشم دوره کنم تا دیدار
گل یاس تن تو واله بوئیدنم است
به چه کتمان ببری یا که نگویی با جار
باغبان تو منم اینهمه شیدایی چیست ؟
حسرتم نیست دگر ساق گل من بی خار
آتش عشق تو هر دم فوران می جوید
خواب از یاد رود دیده بماند بیدار
خوشترین زمزمه باشد که بر سمع رود
نخ گیسوی تو گر نغمه بسازد بر تار
تو بخواهی شمه ای از تب عشقم بینی
چشم بر دیده من دوز به وجد آر بیمار
ار ز من قطعه ای ازعضو تنم را خواهی
همه تن چشم کن و جلوه نگر از ایثار
همه عبدیت من رسم دعا بهر تواست
شکر بی حد منیست به آفرید دادار
خرم آن صبح به رویت دیده ام باز شود
ورنه روزم به بطالت ز سرایم بی زار
صنما عشق تو دارم ز چه رویم رانی
من که مجنون توئم ساده نگشتم بی عار
از چه دلداده گیم را به حقارت بینی
اینچنین شاد شوند پای بکوبند اغیار
محکم گر بزنی کشته و مرده طلبی
همچو منصور شوم سر بسپارم بر دار
وصف عشق به تورا ساده نشد بنگاشتن
تیغ بر تن بکشم یا که بسوزم از نار
بین ما را به رهی فاصله ار چندان شد
همه را در نورم گر چه بدوزند دیوار
تو بهای گوهرت را به نزدم دانی ؟
شاه بیت سخن هستی میان اشعار
عمر من شد سپری در طلب عاشقیت
وعده ها یاد برفت ساده نمودی انکار
((سعدیارا)) غزلت شور لقاء می سازد
نبش خاطر بنما ز خاطراتت از یار