بر تار و پودِ شب می آویزد ،
شعاعِ نوری که از زِهدانِ ماه می تَراود !
من امشب صدایِ پرنده ی نا آرامِ دلم را می شنوم
که روی بام ها ترانه می خواند ...
به شوقِ پرندگانِ مهاجر ،
و به نگاهِ شمع که می خشکد روی دفترِ شعرِ من ؛
دلم برایِ تو تنگ است !
در این سپیده دَمانِ طرب انگیز
که خورشید از شرابِ چشم هایش
در جامِ پوستِ زمین می ریزد ،
من مَستِ نگاه هایِ توأم
که می خزند رویِ نوازشِ دست های من ...
اینجا برایِ شعرهایِ دلم
جا زیاد هست،
و هر بار که دلم برایِ تو می گیرد
حواسِ روزهایِ دلتنگی ِ من
پُر می شوند از شعرهایِ تنهایی ام ...
کاش می دانستی که پای این کتاب های شعر ،
اشک ها ریخته ام !
من در اثباتِ معصومیتِ کلام ، گریه می کنم ...
می دانم که می دانی !
و می دانم که در معرکه ی شعرهایِ من ،
که حریفِ چشم های تو نمی شوند ،
تو دلباختگی ام را به نظاره نشسته ای ...
چه کیفی دارد که دلم به عشقِ تو ببازد !
دلم می خواهد در قفس باشم ،
و پُشتِ میله هایِ دلت ؛
برای تو بخوانم ...
تو معنایِ آزادِ کلامِ مَنی !
و کلامِ من چون به دامِ تو می افتد ،
آزاد می گردد ...