عشق گم شده( اول)
چون به صحرا شد جواني شاد كام
دلبری خوش چهره دید و شد به دام
این چنین راهی گشود از دل به دل
عشق دلبر میهمان و خانه دل
ناگهان بي هر دليل و واهمه
كرد خود پابند او دور از همه
روز ها از هجر يارش زار زد
عشق سنگینی به دوشش بار زد
چون حذر دادند وی را زین خطر
عشق بودش كار و باقي را حذر
چون نصيحت مي شنيد از اين وآن
آتش عشقش فزون مي شد به جان
مردمان ديوانه اش پنداشند
يا به سحری جان او انگاشتند
كم كم از او دور مي شدهر كه بود
اين سزاي عاشقي بودا كه بود
عاقبت او طعم تنهايي چشيد
ميوه هاي آن درخت را ديد و چيد
چون به تنهايي جوانك خو گرفت
عشق آن رخ در خيالش جو گرفت
روز ها در ذهن خود از یار ساخت
در قمار عشق او صد بار باخت
جون كه رخ از يار مي آمد عيان
غصه می آمد پدید از آین و آن
بار ديگر با نخي زرين خيال
مي شد اندر كار ساز خط و خال
سالها بگذشت، بر او روزگار
اين چنين با زندگی شد سازگار
روزي آمد عاقبت او را خبر
يار مي آيد به سويت در سفر
مي شتابد تا ببيند روي تو
هان به پا شو، او شده در جوي تو