تازه ترین کارم/امیریزدی/استان قزوین/از شاعران آفتابگردان
قصه مادر ما
بچگــی های من به زعـم دلــم
مملو از عشق و شور و شادی بود
اهــل خانه صمیمی و نزدیــک
دوستــی هــایشان زیادی بود
توی بن بست حاج اسماعیل
خانه ای داشتیم نــود متری
جـوشِ افراد خانه را مـی زد
از سرِ صبح، قوری و کتـری
صبح یعنی که روستا زنده است
صبح یعنی که کوههـا هستند
جـسم در بند کار این مــردم
بالِ پرواز روح هــا هستند
شب نشینی نشستن شب بود
روی خــروار بد بیاری هــا
همــه سنگ صبور هم بودند
در غم و غصه ها، نداری هــا
خانـواده به پاکی و تقــوا
سفت و سرسخت اهمیت می داد
توت هـای حیـاط هم حتـی
داخــل حوض آب می افتـاد
لبمـان شاخـه ی تبسم داشت
نفسِ سینه از شعــف لبریز
غبغــبِ گونه هایمان عینِ
میــوه های اوایل پایـــیز
در و دیوارکاه و گل خورده
گعـده ی نخبه آفرین ها بود
بســته ی راهــبردی منـزل
همه محتوایش این ها بود:
بغــل تاقچه- لبِ گلــدان
دو سه جلدی که بود صحافی
ضبط صوتی کنار عکس امام
حرفهــای نگفتــه ی "کافی"
پدرم می رسیــد و دستش را
توی موهای من تکان می داد
بر سرم جای شانه می سایید
پینه هایی که بوی نان می داد
یک دهه، با همان صدای کُلفت
نوحه خوانِ سه ضربِ هیات بود
روی جیــب اُورکِتش جـــای
عکس لبخند "حاج همــت" بود
رادیو باز بـــود در گوشــش
یک کمی فارسی سرش می شد
فاتحِ حصـــــر ِاخـــمِ ابرویش
قلقلـــک های دخترش می شد
زنـــدگی مرفـــه او بـــود
آرزوهــــای خوب رویاهــا
طرح اصلـــی زنگ نقاشـــیم
یک کشاورزِ ساده در صــحرا
مادرم مهــربان تر از نامـــش
گوشه دنجیِ از محیط اتاق
گرم پخت و پز غذا می شد
گرم مثل شعله های اجاق
صاف و ساده، شبیه گل حساس
توی اعمــال خیریــه پایـــه
دل او می شکــست با تــرکِ
کاسه ی شلـــه زرد همسایه
راه می رفت، غنچه می خندید
پیچـــک آستـــانه پاپیــچش
از هر انگشت او هنر می ریخت
روی گلهای دار قالیـــچه اش
هر لباسی که داشت: نو- کهنه
شیک، زیبا، تمیــز می پوشید
تا دلش می گرفت می رفت و
یک دل سیر، شیــر می دوشید
چنــــد سالی معــــلم ما شد
او که یک عمر بندگی آموخت
خواهرم پای درس مادریـــش
دوره ی سبک زندگی آموخت
دل غمگین و غصه داری داشت
بـــی بـــی خانــــه- مادرِ بابــــا
لعن و نفرین دشمنش می کرد
بوسه که می زد عکس آقا را
قصه می گفت تا اواخرِ شب
قصه ی دزد و بردن قالـــی
ته هر بند خاطراتــــش بود
جای بابابـزرگـتـان خـــالی
او که یک پا خودش تهمتن بود
شاهنامــه اش حقیـقت داشت
همچنان باورش کمی سخت است
پیرزن آنقدر که جــــرات داشت-
-پسرش را به جبهه داد و به جاش
بغض جانکـاهی از هــوا دزدید
روزهـــا مثل کوه پــابــرجــا
نیمه شب چون تگرگ می بارید.
بر دلش چنگ می زدنــد حرف ِ
"الف"و"دال"و"میم" می آید
مادرِ نیمه جان شــده دارد...
پســرش نصفه نیمــه می آید
هـــر زمانی نیازمـــان بوده
دست مـــا را گرفته هر جایی
جعبه های سه رنگ دو در شصت
بستـــه های شهید دهتــایی
عاشقان شناسنامه به دست
مرتــضی و جــواد ها رفتند
این طرف با سواد ها ماندند
آن طرف بی ســواد ها رفتند
یک صدایی به گوش می آید
بچه ها آب!آب تحریم است!
منطقه دست رعیت است اما
نظر کدخدا به تسلیم است!
باز تکــرار می کنم مــردم
مادرم مثل گل پر احساس است
مادر بال و پر شکستــه ی آن
صد و هفتاد و پنج غواص است.