چشمه ي جوشان
چون گذر افتاد ناداني به كوه
چشمه يي جوشان بديد و صد سبو
هر كسي زآن آب بر مي داشتي
پس سبوها پر ز آب انباشتي
هيچ كس را كم نداد آن چشمه آب
هيچ كس در چشمه ناديدي سرآب
آن سبو بودي كه بر مي داشتي
ظرف كوچك، كم ز آبش داشتي
زيد نادان در تعجب شد از اين
از كمال چشمه و از راز اين
پس نهيبي زد بر او گفتا كه هان
اغنيا را چون نبندي تو دهان؟
چون سبويش جاي بيشتر داشتي
آب چشمه بيش از آن برداشتي؟
آن يكي طفل يتيم و مستحق
در سبوي كوچكش كم شد ز حق
چون جهان اينگونه مي آيد به پيش
تار و پود آن بگردد ريش ريش
چشمه ي جوشان به اوآهسته گفت
آن كلاه بردار و با من گير جفت
اي كه ناداني تو بر اسرار حق
اي ز بهر حق، تو گردن كرده شق
خط كج ديدي تو اندر عكس يار
آن خطا از چشم توست ني از نگار
خط كج ابروي زيباي وي است
گر نباشد كج چنين زيبا كي است
چشمه ام من آب ميجوشم ز پست
تا بنوشد هر كسي كو تشنه است
اين وظيفه گردن من بود و بس
صاحب اين خانه مي داند كه هست
كار ما آب است دادن والسلام
ني بپرسيم حال نوشان يك كلام
هر كسي دارد سبوي بيشتر
مي برد از چشمه آب بيشتر
گفتمت اين قصه را اي يار ما
تا بداني چيست راز كار ما
چشمه ي خير ار بجوشد از نهاد
ديگران سيرآب گردند و تو شاد
اي بشر از رب عالم درس گير
دشمنش از روزي او گشته سير
قدر آدم هر چه افزونتر بود
خير او بر دوستان کمتر بود
چون كه خيرآدمي بيرون ازاوست
دشمنان را بنگرد در جلد دوست
چون نگاه دوست بر دشمن بود
صد هزاران كينه زو مدفن کند
كينه چون هرز آمد اندر جان ما
آتش اندر هرز شد درمان ما
خير ما آتش بود بر هرز ها
پس گلستان مي كند اين مرزها