کودکی با دست های کوچکش
خشت می مالد کنار خواهرش
خوب می داند که این بازیچه نیست
گر نمالد خشت را بی وقفه او
سفره اش خالی شود از آب و نان
اشک ِ دیده ، آه ِ دل ، خون ِ جگر
می خورد هر شب پس از یک روز کار...
روز نه...
یک عمر...
قدر عالمی...
روزها بی هیچ حرف و هیچ ... آه...
شب به وقت خواب می نالد ولی...
وقت کار و وقت خواب و وقت تنها بودنش
ذکر خالق می کند بی وقفه او...
در شبی تاریک ، او آشفته خواب
سایه هایی گنگ بر دیوار دید
ناله های خامُشی را می شنید...
صبح از خواب گران برخاست او...
خانه درهم...
خواهرش مغموم ، زانو در بغل، گوشه ی بیغوله شان کِز کرده بود...
پاره و خونین و لباس ِ ژنده اش
گیسوان ، آشفته تر از هر زمان
صورتش بی روح...
لب، بر بسته بود...
1390/5/5
رضا نظری
کرمانشاه
پ.ن.
کمی هم به معضلات اجتماعی برسیم به توصیه ی دوستی...
از آن خطوط قرمزی ست که اگر بشکافیم اش صد رحمت به اشعار و مباحث سیاسی...
اما... مگر نه اینکه در این جامعه زندگی می کنیم؟ دردها را بگوییم...
فقط کمی شهامت و جسارت می خواهد که شعرا دارند، یعنی باید داشته باشند...
ایراد فرم کم ندارد، اما بیشتر با محتوا کار دارم گرچه نقد فرم را هم به جان می خرم...