زبان عشق ( دوم)
چون بگويي زنده حرفي نزد كس
مي سپارد گوش خود بر آن نفس
گر كلامت خشك و بي روح آمدي
همچنان كشتي كه بي نوح آمدي
كشتي نوح ار بود بي ناخدا
مي رود يكسر به درياي بلا
اي برادر روح در گفتار كن
عشق را بر هر كلامت بار كن
جسم گفتارت به عشق آميخته
بعد از آن در گوش ايشان ريخته
گر بگويي اين چنين درس كلان
خود ببيني عشق، چون سازد بيان
گوشها دروازه ي جان شماست
رهگشاعشق است و ايمان شماست
آن برادر رفت سوي كودكان
تا كه عشق آميزد و گويد بيان
پس تلاش خويش كرد او همزمان
ليك گوش كس نبودش بر بيان
باز آمد سوي يار و هم صدا
گفت، عاجز گشته ام زین مدعا
يار او گفتا بيايم در كلاس
تا ببينم حال عام و حال خاص
پس به سوي آن كلاس آمد شنيد
در كلاس او نشست و جمله ديد
بعد از آن گفتا به او اي يار من
حال، بنشين و نظر كن كار من
پس به چشمي نوگلان با مهر ديد
دستها بر شانه و بر سر كشيد
سوي هر يك مي شد اوچون آشنا
با صداي گرم نامش را صدا
چون يكي گفتا كلامي از دهان
جمله تن، گوش آمدی بر آن بيان
چشمها با كودكان از مهر گفت
دستها با شانه ها گرديد جفت
عشق او بر نوگلان آمد به جوش
در خروش عشق شو آنگه بكوش
گر غمي درچهره ديد او از گلي
او به غم گشتش شريك نو گلي
چون سخن آغاز كردش با دهان
هر كلامش مي دويد او سوي جان
نرم نرمك مي نشست آن دروجود
هيچ رنجي در كلام وي نبود
اين چنين او آمد و بر جان نشست
هر كلامش در دل ايشان نشست
اي برادر بر سخن بخشا تو جان
زنده چون آمد بيان، آيد به جان