(1)
مدت هاست
مادرِ اشعارم
کودکي مي پروراند در شعر
از نطفه يِ حوا ترين آدم
سيبي کجاست ؟
به طعمِ
بهشتي ترين گندم
تا بهانه اي کنم
براي راندنش
به سرزمينِ آدميان
" زمــــــــــــــــــــــين "
*****************************************
(2)
بوي رود مي آيد " حوا "
از سرزمينِ " يکي بود , يکي نبود "
و رقصِ ماهيانِ دمِ بخت
زيرِ ستوني از
کلاف هاي پيچ در پيچِ صيادان
و تو, همچنان
لباسِ روزگار
در جويِ رفته مي شــويي ...
****************************************
(3)
مرزِ تشنگيِ اَت را
تا لبِ سراب کشانده اي " آدم "
در هياهوي رقصِ باران
تصويرت را
به رويا نشسته است
لب بجنبان تا
تمام بودنش را ببارد
" حوا "
****************************************
(4)
زندگي
اين کهنه بارِ حقيقت
درد را
در بند بند وجودِ عشق
معنا مي کرد
و تو چه پر مهارت
اين درس را
با بند بندِ انگشتانِ " حوا " هجا کردي
" آدم "
**********************************************
(5)
... و خدا را
بي جرعه اي آب
سر بريدند
در لرزشِ قلبِ يک گنجشک
در نگاهِ منتظرِ يک مادر
در حسرتِ ديدارِ يک زن
در شريانِ مرده ي زندگيِ " آدم "
در مرگ " حـــوا "
در سکوت مرده ي فرياد
و خدا را
بي جرعه اي آب سر بريدند
در مرگِ يک " بـــودن "