سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        مادرم می گفت

        شعری از

        احمد پناهنده

        از دفتر نغمه ی دل نوع شعر دلنوشته

        ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۴ ۰۲:۲۸ شماره ثبت ۳۶۶۱۸
          بازدید : ۴۳۸   |    نظرات : ۱۰

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر احمد پناهنده



        مادرم می گفت

        مادرم می گفت
        از وقتی که تو رفتی
        دیگر درخت انبه خانه مان میوه نمی دهد. گویی افسرده یا پژمرده و غمگین است
        هرسال برگ و شکوفه می دهد اما میوه اش را به ثمر نمی رساند
        درختان انجیر حیاطمان دیگر شاداب نیستند
        و دست نوازشگر تو را سالهاست بر تن و جان میوه هایش لمس و حس نمی کنند
        دیگر کسی نیست از شانه هایشان بالا برود و هر صبح قبل از صبحانه یک سطل انجیر با خود مهمان سفره ی صمیمی ما کند.
        خروس خانه مان از وقتی که رفتی
        دیگر آواز نخواند و دو سال بعدش از غصه دق مرگ شد
        شادابی کوچه مان با رفتن تو، بی رنگ و بی بو شده است
        دیگر آن دوستان راست قامت و شادابت، زنگ خانه ی ما را فشار نمی دهند
        و همهمه ی شادی و خنده هایشان سالهاست که از جای جای اتاق های خانه مان خاموش شده است
        دوستانت از فراق دوری ات چشمانشان کم سو شده و موهایشان همه سپید گشته است
        چند تن هم زمانه درد آنها را با خود به ابدیت برده است
        حاج خانم دیگر به خانه ی ما نیامد از وقتی که رفتی
        نمی دانم با چه حسرت و دردی جان داد
        اما می دانم خیلی سختی کشید
        پدرت وقتی زمین گیر شده بود و هنوز چشمانش نور داشت
        فقط یک کلمه را زمزمه می کرد و آن هم احمد بود
        و وقتی که می خواست جان بدهد، یک نفس عمیق کشید و با گفتن احمد ما را برای همیشه تنها گذاشت
        من هم در این کهنسالی و زمین گیر شدن، فقط چشمم به در است تا شاید در این لحظات آخرین، تو در را باز کنی و قبل از رفتن تو را ببینم و بو بکشم و بعد بمیرم
        این روزها با این که پای ایستادن ندارم، خواهرت دستم را می گیرد و کنار پنجره می برد تا به لیلاکوه نگاه کنم و از غم دوری ات نغمه های سوزناک بخوانم
        به درختان حیاط خانه و خروس و مرغ ها نگاه می کنم
        همه گویی پژمرده و افسرده اند و مثل من دلی پر درد دارند
        آری پسرم
        دیگر درخت انبوه خانه مان میوه نمی دهد
        خروس خانه مان نمی خواند
        دوستان سروگونت، خمیده قامت شده اند
        خانه مان از خنده ها و شادی های پر شور خالی شده است
        کوچه مان بیمار و بی رنگ است
        حاج خانم مرده است
        پدرت حسرت دیدار آخرینت را با خود به گور برده است
        من هم با این حسرت به مرگ نزدیک می شوم
        آری پسرم
        خوشحالم که هستی
        سرت سلامت پسرم
        استوار باش
        می بوسمت
        احمد پناهنده
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3