سال روز تولد مولا علی (ع) وروز پدر بر همگان پیشاپیش مبارک باد می گویم
آی مردم پدرم دهقان بود
سفره ای داشت تهی از نان بود
دست او گندم الفت می کاشت
شانه اش سنگ ستم بر میداشت
شب او را اثر ماه نبود
قوت او هیچ به جز آه نبود
هیچ راهی به ده نور نبود
رحم در قافله ی زور نبود
کودکش گریه نان سر میداد
سعی او یائس همه بر میداد
خانه اش کلبه دلتنگی بود
بالش بستر او سنگی بود
فرش او بود زمین نمناک
رختخواب آبی سقف افلاک
هیچ از راحتی و سور نداشت
تاک او خوشه ای انگور نداشت
هر چه در صحنه ی بردن می تاخت
بیشتر گوهر جان را می باخت
داد این محکمه ی داد کجاست
خانه ی قاضی آزاد کجاست
دفتری جز سند وام نداشت
غیر رنج هیچ به ایام نداشت
دهر تا بازی اورا می دید
ناخن بازی اورا می چید
مرغ افتاده به دامی می ماند
غزل سبز رهایی می خواند
مادرم چارقی از تاول داشت
گام در گام پدر بر می داشت
آتش از سقف فلک می بارید
سخت در مزرعه من را زایید
شیرمن جوش غم و حرمان بود
مادر از خنده ی من گریان بود
سینه اش گسترش صحرا داشت
چشم بر منظره ی فر دا داشت
داد در دشت سکوتستان بود
ناله در وادی گورستان بود
آه ، در وازه ی آزادی کو
ورقی برگ گل شادی کو
مردمان قریه آباد کجاست
مسکن و مامن فریاد کجاست
نقش ما بر ورق واهی بود
راه برکوچه ی گمراهی بود
هیچکس را رمق حرف نبود
هیچکس آتش آن برف نبود
ترس از هر طرفی افزون بود
چاره از دست عمل بیرون بود
پدر من به سحر راه نیافت
مرد آری به ظفر راه نیافت رفت
خبر از آمدن روز نداشت
خبر از لشکر نوروز نداشت
نغمه ی بلبل مستی نشنید
چشم او خنده ی گلزا ر ندید
جامی از رود بهاری نگرفت
از طرب هیچ سواری نگرفت
لب او حسرت خندیدن داشت
چشم او حسرت خوابیدن داشت
عاقبت دست اجل جامش داد
خنده ای بر لب آرا مش داد
رفت آسوده به بستر خوابید
در کنار پدرش آرامید
مادرم با همه غم تنها ماند
مات در زندگی فردا ماند
بیل و داس پدرم را برداشت
پرچم فقر پدر را افراشت
موسم سختی مادر آمد
روز بد بختی مادر آمد
جای گهواره یمن پشتش بود
همه جا دوک در انگشتش بود
اشک او صاعقه ی عصیان شد
آه او همهمه ی طوفان شد
اشک او آتش بیداری بود
موج بر سد گرفتاری بود
جهد این قافله فرجام نداشت
یک قدم همرهی ایام نداشت
آسمان رو به سیاهی می رفت
همه جا بوی گدا یی می رفت
روستا خانه ی ماتم شده بود
سقف روی همه کس خم شده بود
توی ده ولوله ی کوچ افتاد
زیستن بیهده و پوچ افتاد
هر کس آواره ی یک شهری شد
هر کسی طعمه ی یک زهری شد
نا گهان رنگ فلق پیدا شد
پر تو چهره ی حق پیدا شد
بوی گلهای بهاری آمد
همه جا صوت قناری آمد
ابر امید حیاتی نو داد
آفتابی همه را پر تو داد
آب در بستر گل می غلتید
سبزه پیش قدمش می رقصید
آه ، آهنگ سرودن می کرد
دام فر یاد گشودن می کرد
مستی از تاک همه می بارید
عطر بر خاک همه می بارید
باد پیغام رهایی می داد
هر نفس بوی خدایی می داد
شکر هر رهگذری بالا بود
لطف از هر نظری پیدا بود
اثری ازشب منفور نماند
آنکه می دید دگر کور نماند
سر نوشت پدر صادق بود
هر چه گفتم همه اش صادق بود
سروده شده در سال 1365
چاپ شده در مجموعه ی یاس سفید بهار 1377
آی مردم پدرم دهقان بود
سفره ای داشت تهی از نان بود
دست او گندم الفت می کاشت
شانه اش سنگ ستم بر میداشت
شب او را اثر ماه نبود
قوت او هیچ به جز آه نبود
هیچ راهی به ده نور نبود
رحم در قافله ی زور نبود
کودکش گریه نان سر میداد
سعی او یائس همه بر میداد
خانه اش کلبه دلتنگی بود
بالش بستر او سنگی بود
فرش او بود زمین نمناک
رختخواب آبی سقف افلاک
هیچ از راحتی و سور نداشت
تاک او خوشه ای انگور نداشت
هر چه در صحنه ی بردن می تاخت
بیشتر گوهر جان را می باخت
داد این محکمه ی داد کجاست
خانه ی قاضی آزاد کجاست
دفتری جز سند وام نداشت
غیر رنج هیچ به ایام نداشت
دهر تا بازی اورا می دید
ناخن بازی اورا می چید
مرغ افتاده به دامی می ماند
غزل سبز رهایی می خواند
مادرم چارقی از تاول داشت
گام در گام پدر بر می داشت
آتش از سقف فلک می بارید
سخت در مزرعه من را زایید
شیرمن جوش غم و حرمان بود
مادر از خنده ی من گریان بود
سینه اش گسترش صحرا داشت
چشم بر منظره ی فر دا داشت
داد در دشت سکوتستان بود
ناله در وادی گورستان بود
آه ، در وازه ی آزادی کو
ورقی برگ گل شادی کو
مردمان قریه آباد کجاست
مسکن و مامن فریاد کجاست
نقش ما بر ورق واهی بود
راه برکوچه ی گمراهی بود
هیچکس را رمق حرف نبود
هیچکس آتش آن برف نبود
ترس از هر طرفی افزون بود
چاره از دست عمل بیرون بود
پدر من به سحر راه نیافت
مرد آری به ظفر راه نیافت رفت
خبر از آمدن روز نداشت
خبر از لشکر نوروز نداشت
نغمه ی بلبل مستی نشنید
چشم او خنده ی گلزار ندید
جامی از رود بهاری نگرفت
از طرب هیچ سواری نگرفت
لب او حسرت خندیدن داشت
چشم او حسرت خوابیدن داشت
عاقبت دست اجل جامش داد
خنده ای بر لب آرا مش داد
رفت آسوده به بستر خوابید
در کنار پدرش آرامید
مادرم با همه غم تنها ماند
مات در زندگی فردا ماند
بیل و داس پدرم را برداشت
پرچم فقر پدر را افراشت
موسم سختی مادر آمد
روز بد بختی مادر آمد
جای گهواره یمن پشتش بود
همه جا دوک در انگشتش بود
اشک او صاعقه ی عصیان شد
آه او همهمه ی طوفان شد
اشک او آتش بیداری بود
موج بر سد گرفتاری بود
جهد این قافله فرجام نداشت
یک قدم همرهی ایام نداشت
آسمان رو به سیاهی می رفت
همه جا بوی گدا یی می رفت
روستا خانه ی ماتم شده بود
سقف روی همه کس خم شده بود
توی ده ولوله ی کوچ افتاد
زیستن بیهده و پوچ افتاد
هر کس آواره ی یک شهری شد
هر کسی طعمه ی یک زهری شد
نا گهان رنگ فلق پیدا شد
پر تو چهره ی حق پیدا شد
بوی گلهای بهاری آمد
همه جا صوت قناری آمد
ابر امید حیاتی نو داد
آفتابی همه را پر تو داد
آب در بستر گل می غلتید
سبزه پیش قدمش می رقصید
آه ، آهنگ سرودن می کرد
دام فر یاد گشودن می کرد
مستی از تاک همه می بارید
عطر بر خاک همه می بارید
باد پیغام رهایی می داد
هر نفس بوی خدایی می داد
شکر هر رهگذری بالا بود
لطف از هر نظری پیدا بود
اثری ازشب منفور نماند
آنکه می دید دگر کور نماند
سر نوشت پدر صادق بود
هر چه گفتم همه اش صادق بود
سروده شده در سال 1365
چاپ شده در مجموعه ی یاس سفید بهار 1377